چشمام رو باز کردم. بلند شدم و روی تخت نشستم. بدنم درد میکرد و گرمم بود. توجهی بهش نکردم و از تخت پایین اومدم.
بتانی روی تختش دراز کشیده و خوابیده بود. نگاش که کردم اتفاقی که قبل گشت بینمون افتاده بود یادم اومد.
نمیتونم بگم هیچ حس خاصی اون لحظه نداشتم ولی از اینکه بخاطر ورود دنیل بهم خورده بودم ناراحت نبودم.
بیخیال فکر کردن بیشتر شدم.
از چادر رفتم بیرون. بخاطر نوری که مستقیم تو چشمام خورد برای چند ثانیه چشمام رو بستم تا بهش عادت کنم. زمین هنوز خیس بود و میشد فهمید که دیروز تا جایی که میشد بارون باریده بود.
چشمام که به نور عادت کردن آسمون رو نگاه کردم. صاف تر از دیروز بود. لبخندی زدم.
+امشب میشه ستارهها رو دید.
زیر لب گفتم.
-چیی؟؟
برگشتم سمت صدا. جسی بود.
+اوه, سلام!
لبخندی بهم زد.
جسی-سلام. چی داشتی میگفتی با خودت؟
رفتم نزدیکش. بخاطر کوتاه بودن قدش یکم خم شدم و سرم رو کنار سرش بردم
+فهمیدنش یکم خرج داره.
خندهای کرد و آروم عقب هولم داد.
جسی-این کاراتو بزار برا بقیه میدونی رو من جواب نمیده.
+هر از چندگاهی امتحان کردنش بد نیست.
خندهای کرد و با تاسف سرش رو تکون داد.
جسی-بتانی خوابه؟
با سرش چادر رو نشون داد.
+اره.
جسی-خیلی خب پس من می-
حرفش با بیرون اومدن سریع بتانی نصفه موند. بتانی با ترس منو نگاه کرد و اومد سمتم.
بتانی-تو چرا از تخت اومدی بیرونن؟
یکی از دستاش رو روی پیشونیم گذاشت تا دمای بدنم رو چک کنه.
بتانی-میدونی چقد داغ بودی؟! برگرد تو باید استراحت کنی.
دستش که روی پیشونیم بود رو گرفتم و پایین آوردم. خندهی کوچیکی کردم
+هی من خوبم. اگه حس کردم حالم بدتر شده میام و استراحت میکنم باشه؟؟
بتانی-نه. تو حالت دیشب بعد بود. نمیشه همینجوری بری. الان وقت مریض شدن نیست.
تند تند حرف میزدن و سعی میکرد دستش رو از تو دستم بیرون بکشه و منو ببره تو.
پوفی کشیدم.
دستام رو دو طرف صورتشذاشتم و لبام رو چسبوندم روی لباس تا ساکتش کنم. بعد چند ثانیه ازش جدا شدم. بتانی با چشمای درشت شده نگام کرد. خودمم از کارم تعجب کرده بودم. دستام رو روی شونههاش گذاشتم. سرم رو انداختم پایین و تک خندهای کردم. دوباره سرم رو بلند کردم و نگاش کرد.
+ببین مجبورم کردی چیکار کنم. حالام برو تو استراحت کن که توهم الان سرما خوردهای.
ولش کردم و سمت جسی برگشتم. اونم داشت با تعجب نگامون میکرد.
+من میرم پیش بچهها.
باشهای گفت و بدون کار اضافهی دیگهای ازشون دور شدم و سمت چادر بچههای زیر نظر جسی رفتم.
بدون هیج مقدمهای وارد شدم. همهشون جز آستر خواب بودن. آستر جلوی تخت جیکوب نشسته بود و داشت نگاش میکرد.
با وارد شدنم برگشت سمتم و سریع از کنار تخت رفت کنار.
لبخند شیطانیای زدم و سمتش رفتم.
آروم با صدایی که بقیه رو بیدار نکنه گفتم:
+مثل اینکه زود بیدار شدن و به شما سر زدنم خوبیای خودشو داره!
با دستپاچگی نگام میکرد.
آستر-تو که به کسی چیزی نمیگی نه؟؟
با شیطنت نگاش کردم
+باید بهش فک کنم.
دستام رو زیر سینهم جمع کردم و چشمام رو بستم و ادای تو فکر بودن در آوردم. چشمام رو اروم باز کردم و زیر چشم نگاش کردم.
تک خندهای کردم و بلند داد زدم.
+بچهها!! آستر-
قبل اینکه چیز دیگهای بگم با عجله اومد سمتم و جلوی دهنم رو گرفت. خندیدم. بقیه بچهها بخاطر دادی که زده بودم بیدار شدن و با تعجب من و آستری که وسط چادر تو اون وضع بودیم رو نگاه میکردن.
آستر-چیزی نشده شما بخوابین.
دستم رو گرفت و از چادر بیرون کشیدم. همونجور که پشتش میرفتم ریز میخندیدم. بالاخره یه جا پیدا کرد تا کسی نباشه.
دستم رو ول کرد و برگشت سمتم. دستاش رو روی شونههام گذاشت.
آستر-خواهش میکنم به کسی نگو باشه؟؟
چیزی نگفتم و با خنده نگاش کردم. نگرانی توی صورتش بیشتر شد.
آستر-رابیی!!
اخم کوچیکی کرد.
آستر-نگو به کسی باشه؟؟
با خندی دستاش رو از روی شونههام کنار زدم.
+از دست شما چیکار کنم من آخه؟؟ نگران نباش به کسی نمیگم. اونقدرام بیشعور نیستم.
همونطور که ازش دور میشدم گفتم. الان که میدونم حسشون دو طرفهس نمیتونم کمک نکنم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...