¹⁷ Bethany

20 4 0
                                    

با رفتن رابی به جای خالیش نگاه کردم.
دلیل اون همه عصبانیت و مخالفت چی بود؟
لیام الکسو برد تا ازش یسری ازمایشا بگیره. یکم با بقیه صحبت کردم و رفتم تا به الکس سر بزنم. وارد چادرش شدم.
+سلام؟
الکس-عو سلام! خوش اومدی!
خندید و روی تختش نشست. کنارش نشستم لباسایی که اورده بودمو بهش دادم.
الکس-ممنونم.
+خواهش میکنم. تا الان کجا بودی؟
الکس-در فرار.
+کجا زندگی میکردی؟ ادمای دیگه ای هم دیدی؟
الکس-فقط رابی.
+اونو، از کجا میشناسی؟
الکس-با هم رفیق بودیم. خیلی وقته اینجاست؟
+نمیتونم اطلاعات زیادی بهت بدم متاسفم. اگه میخوای بدونی از خودش بپرس.
الکس-انقدر سخت نگیر.
+ببخشید ولی قانون اینه. من دو ساعتم نیست که تورو میشناسم.
دستاشو به نشونه تسلیم اورد بالا.
الکس-باشه باشه حق با توعه. ولی انقد سخت نگیر.
بلند شدم و میخواستم برم. ولی نمیتونستم ازش نپرسم.
+رابی، چرا انقدر از دستت عصبانی بود؟
همونطور که دراز میکشید گفت.
الکس-یه مشکل دوستانس؛ از قدیم.
+بهرحال امیدوارم این مشکل قدیمی ایجاد دردسر نکنه. دوباره!
الکس-اینو باید به رابی بگی نه من.
+به هردوتاتون میگم.
و از چادر خارج شدم.
رابی موقعی که اومده بود اصلا با کسی ارتباط نمیگرفت و وقتی نزدیکش میشدیم پرخاش میکرد ولی، تا حالا انقدر عصبانی ندیده بودمش. وارد چادر خودمون شدم. روی تختش نشسته بود و با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود. پشت میز نشستم و مشغول کارم شدم. رابی بلند شد و مشغول راه رفتن توی چادر شد.
+میشه بشینی و انقدر تمرکز منو بهم نریزی؟
رابی-نمیتونم نمیتونمم!! چرا نمیفهمینننن؟!!
+دقیقن چه مرگته؟!
رابی-اون پسره عوضی نباید اینجا باشه؛ خب؟
+به چه دلیلی نباید اینجا باشه؟؟
رابی-اون کشتتت!! کلوئیِ منو اون کشتتت!!
+چطور انتظار داری همینجوری ولش کنیم؟ اونم همونقدری که ما انسانیم، حق زندگی و امنیت داره. چه تفاوتی با بقیه داره؟
رابی-اون قاتله!!
+دقیقن به چه دلیلی؟
رابی سمتم خیز برداشت. یکم از حالتش ترسیده بودم. خیلی عصبی بود و انگار چیزیو نمیدید.
رابی-اون میدونست که اونا نمیتونن از خودشون محافظت کنن! اما به جای اینکه بمونه چیکار کرد؟ اسلحه های مارو گرفت و مثل بزدلا فرار کرد. من چیکار میتونستم بکنم؟ چیکار؟!! من تنها بودم.
فریاداش به گریه تبدیل شده بودن. روی زمین نشست. رفتم کنارش.
رابی-من چیکار میتونستم بکنم؟؟ نتونستم مراقبش باشم. نتونستم نجاتشون بدم.
نگاهشو به چشمام دوخت. دستامو روی صورتش گذاشتم و با شصتم اشکاشو پاک کردم.
رابی-کشتمش. اون، اون مجروح شده بود. بتی من کشتمش!!
بغلش کردم و سرشو روی شونه هام گذاشتم. دستمو لای موهاش کشیدم و سعی کردم ارومش کنم.
+رابی اگه اونکارو نمی کردی ممکن بود به خودت یا بقیه اسیب بزنه.
رابی-کشتمش بتانی کشتمش! تقصیر اون بود. اون...
سعی کردم ببرمش روی تخت. نشوندمش و یکم پشتشو ماساژ دادم تا اروم شه. یکم بهش آب دادم و کنارش نشستم. تقریبن اروم شده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود.
+خوبی؟
سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد. سرشو تکون داد و به پاهاش خیره شد.
+میخوای یکم دراز بکشی؟
رابی-نه. میخوام برم.
+کجا؟
رابی-هرجا غیر از اینجا. هواش خفم میکنه.
از چادر خارج شد. دنبالش رفتم حالش اصلن خوب نبود. اسلحه و طبق معمول چوب بیسبالشو گرفت و سمت خروجی رفت. منم یه اسلحه گرفتم و دنبالش رفتم.
رابی-چرا میای؟
+نمیتونم تنهات بزارم.
رابی-چرا؟
+ممکنه کار دست خودت بدی!
رابی-واست مهمه؟
بهش نگاه کردم. به روبه روش نگاه میکرد و راه میرفت. هدف خاصی نداشت.
+کجا میری؟
رابی-برات مهمه؟؟
جوابشو ندادم و دستاشو کشیدم.
+با توعم رابی کجا میری؟؟
داد کشید. خیلی ترسیده بودم. یعقمو گرفت و تکونم داد.
رابی-چرا دنبالم میای ها؟؟ چراا؟؟
سعی کردم دستاشو از روی یعقم باز کنم ولی زورش خیلی بیشتر از من بود. میترسیدم. انگار کسی که رو به روم بودو اصلا نمیشناختم. پشتمو زد به درختی که اونجا بود و توی صورتم فریاد میکشید.
رابی-ولم کن! چرا راحتم نمیزارییی؟؟ کلوئیو که ازم گرفتین دیگه چی میخواینن؟!! حتی نمیزارین برای خودم بمیررمم!!!
دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و شروع کردم به گریه کردن.
رابی-چرا گریه میکنی هاا؟؟ چرا گریه میکنییی؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟!!
مشتشو اورد بالا. سعی کردم با دستام از صورتم محافظت کنم.
رابی-چرا دنبالم میایی؟!!
انقدر ترسیده بودم که حتی نمیتونستم حرف بزنم. مشت رابی دقیقن کنار صورتم اومد پایین و به درخت پشتم خورد.
فشار دستاش روی یقه‌م کمتر شد و همونطور که دستام روی صورتم بود روی زمین افتادم. رابی جلوی پام نشست و دستاشو روی دستام گذاشت و سعی کرد پایینشون بیاره. انقدر ترسیده بودم که خودمو جمع کردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم. اروم صدام زد.
رابی-بتی..
دوباره خواست دستامو از روی صورتم کنار بزنه.
رابی-بتی نگام کن.
اروم دستامو پایین اوردم و همونطور که هق میزدم نگاهش کردم. سرمو روی شونه هاش گذاشت و روی سرم دست کشید.
رابی-معذرت میخوام بتی. معذرت میخوام.
توی بغلش گریه میکردم و لباسشو توی مشتم چاله کردم.
بعد یه مدت ازش فاصله گرفتم دستی که باهاش مشت زده بودو توی دستام گرفتم. زخم شده بود و خونریزی داشت. روبانی که موهامو باهاش بسته بودمو از دور موهام باز کردم و دور دستش پیچیدم تا خونریزیش بند بیاد و زخمش الوده نشه.
رابی-بتی...
اشکامو با پشت دستم پاک کردم. رابی موهامو که حالا روی شونه هام ریخته بودنو پشت گوشم فرستاد دستاشو روی صورتم گذاشت.
رابی-میبخشی نه...؟
دستمو روی دستش گذاشتم و بهش نگاه کردم.
+برام مهمه رابی. برام مهمی...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon