صدای پا اومد و بعدش یه نفر وارد چادر شد. فکر کردم رابیه پس مشغول ادامه کارم شدم.
الکس-سلام؟
با تعجب سمتش برگشتم. یکم غافلگیر شده بودم.
+سلام. تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری از چادرت خارج شدی؟
الکس-حوصلم سر رفته بود و اینکه، یکم سر درد داشتم. پرسیدم گفتن تو دکتری، اره؟
+اره ولی من کارای درمانی انجام نمیدم و وسایلشم ندارم. برای این کارا باید بری پیش لیام و تیمش.
بلند شدم و کیف وسایمو روی تخت گذاشتم.
+حالا که اومدی بیا معاینت کنم. از کی سرت درد میکنه؟
الکس-از وقتی اون آزمایشارو ازم گرفتن.
+خب، ممکنه بخاطر ضعف بدنت باشه. میرم پیش لیام و باهاش صحبت میکنم. بهش میگم واست دارو تجویز کنه.
الکس-ممنون!
لبخندی بهش زدم و وسایلمو جمع کردم.
+خواهش. فشار خونت یکم پایینه. ناشتایی؟
الکس-اره.
+بهتره صبحانه بخوری و انرژی از دست رفتتو دوباره بدست بیاری.
الکس-از وقتی اومدم اینجا فقط توی یه اتاق زندانیم کردین. فرصت نشد چیزی بخورم!
+درسته معذرت میخوام. ولی این قانونه که اول از سلامتیت مطمئن بشیم که امنیت بقیه رو تضمین کنیم. میدونم که درک میکنی.
الکس-کاری بجز اینم میتونم انجام بدم؟
خندیدم و از روی تخت بلند شدم. الکس هم بلند شد و پشتم ایستاد.
+بهتره بری و یچیزی بخوری. میدونی از کجا باید غذا بگیری؟
الکس-نه ولی میپرسم و پیداش میکنم.
+خوبه. سعی کن تو چادرت بمونی تا وقتی لیام جواب ازمایشاتو بررسی نکرده.
الکس-دارین زندانیم میکنین؟
دستامو زیر سینم جمع کردم و بهش نگاه کردم.
+به نظرت الان زندانیای و اینجا وایستادی؟
خندید و سرشو تکون داد.
الکس-حق با توعه.
رابی با خنده وارد اتاق شد و برگشتم سمتش. خندش تو یه لحظه تبدیل به عصبانیت شد.
رابی-اینجا چه غلطی میکنی؟
الکس دستاشو دور پهلوهام گذاشت. یکم از کارش تعجب کردم.
الکس-باید به تو توضیح بدم؟
رابی-دست بهش نزن عوضی.
سمت الکس حرکت کرد که بین رابی و الکس ایستادم.
+میشه تمومش کنین؟؟
رابی-اون اینجا چیکار میکنه بتانی؟
رو به الکس کرد و ادامه داد.
رابی-میدونستی اینجا اتاق منم هست نه؟
الکس-مطمئن باش اگه میدونستم پامم اینجا نمیزاشتم. من فقط میخواستم بتانیو ببینم همین.
رابی-تو غلط کردی! یه بار دیگه بیای اینجا قسم میخورم پاهاتو میشکنم.
الکس خندید که اخم رابی غلیظ تر شد.
الکس-اگه تونستی حتمن انجامش بده.
رابی-چطوره همین الان انجامش بدم که دیگه تکرار نکنی؟
رابیو هول دادم و از الکس دورش کردم.
+محض رضای خدا!! دو دقیقه بیخیال شو!! بیا بریم جلسه داریم.
رابیو از چادر خارج کردم و سمت الکس برگشتم.
+لطفا یچیزی بخور و از چادرت خارج نشو.
و با رابی سمت چادر تیم حرکت کردیم. بچه ها هنوز نرسیده بودن. در واقع ما یکم زود رفته بودیم. رابی روی یکی از صندلیا نشست دستاشو روی میز گذاشت.
رابی-چرا منو اوردی اینجا؟ چه خبره؟
+وسایلتو جمع کن. پسفردا میخوایم بریم. استفن میاد دنبالمون.
رابی-میاد دنبالمون؟
+انتظار نداری پیاده یا با ماشین بریم که نه؟ خیلی خطرناکه. با هلی کوپتر میریم تا جایی که امن تره. اونجا پیاده میشیم.
رابی-ازونجا به بعد چی؟
+از اونجا به بعدو با ماشین میریم.
رابی-هلی کوپتر از کجا اوردین؟
+همه ما که اینجا نیستیم. یه عده هم توی پایگاه های ارتشن. کمن ولی خب اونجا مستقرن. هلی کوپترم برای ارتشه. استفن خلبان ارتش بوده. تیلور هماهنگ کرده.
رابی-چرا من ازین چیزا خبر نداشتم؟
+چونکه توی جلسه ها شرکت نمیکردی و تازه واردی. ما به تازه واردا اطلاعات نمیدیم. به هیچکس اطلاعات نمیدیم. بجز اونقدری که باید بدونه. همین الان ممکنه لیام و تیمش مشغول یه ازمایش باشن که ما حتی روحمونم ازش خبر نداشته باشه!
رابی-شما خیلی عجیبین.
+اینجا یه جامعه کوچیکه. توی همه جوامع این چیزا از اصول اولیه به حساب میاد.
چشماشو توی کاسه چرخوند و به صندلیش تکیه دار.
رابی-علاقه ای به سیاستای مسخرتون ندارم. چرا برای الکس نگهبان نذاشتین؟
+درخواستشو به تیلور دادم. نمیدونم چرا انجام نداده. اون نباید خارج میشد. بعدا دوباره به تیلور میگم.
بعد چند دقیقه بچهها رسیدن و روی صندلیا نشستن.
+بچه ها پسفردا باید بریم. گفتنی هارو گفتیم و کاملا اماده اید. وسایلتون رو جمع کنین. بالاخره وقتش رسیده...ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...