¹⁹ Bethany

19 3 0
                                    

صدای پا اومد و بعدش یه نفر وارد چادر شد. فکر کردم رابیه پس مشغول ادامه کارم شدم.
الکس-سلام؟
با تعجب سمتش برگشتم. یکم غافلگیر شده بودم.
+سلام. تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری از چادرت خارج شدی؟
الکس-حوصلم سر رفته بود و اینکه، یکم سر درد داشتم. پرسیدم گفتن تو دکتری، اره؟
+اره ولی من کارای درمانی انجام نمیدم و وسایلشم ندارم. برای این کارا باید بری پیش لیام و تیمش.
بلند شدم و کیف وسایمو روی تخت گذاشتم.
+حالا که اومدی بیا معاینت کنم. از کی سرت درد میکنه؟
الکس-از وقتی اون آزمایشارو ازم گرفتن.
+خب، ممکنه بخاطر ضعف بدنت باشه. میرم پیش لیام و باهاش صحبت میکنم. بهش میگم واست دارو تجویز کنه.
الکس-ممنون!
لبخندی بهش زدم و وسایلمو جمع کردم.
+خواهش. فشار خونت یکم پایینه. ناشتایی؟
الکس-اره.
+بهتره صبحانه بخوری و انرژی از دست رفتتو دوباره بدست بیاری.
الکس-از وقتی اومدم اینجا فقط توی یه اتاق زندانیم کردین. فرصت نشد چیزی بخورم!
+درسته معذرت میخوام. ولی این قانونه که اول از سلامتیت مطمئن بشیم که امنیت بقیه رو تضمین کنیم. میدونم که درک میکنی.
الکس-کاری بجز اینم میتونم انجام بدم؟
خندیدم و از روی تخت بلند شدم. الکس هم بلند شد و پشتم ایستاد.
+بهتره بری و یچیزی بخوری. میدونی از کجا باید غذا بگیری؟
الکس-نه ولی میپرسم و پیداش میکنم.
+خوبه. سعی کن تو چادرت بمونی تا وقتی لیام جواب ازمایشاتو بررسی نکرده.
الکس-دارین زندانیم میکنین؟
دستامو زیر سینم جمع کردم و بهش نگاه کردم.
+به نظرت الان زندانی‌ای و اینجا وایستادی؟
خندید و سرشو تکون داد.
الکس-حق با توعه.
رابی با خنده وارد اتاق شد و برگشتم سمتش. خندش تو یه لحظه تبدیل به عصبانیت شد.
رابی-اینجا چه غلطی میکنی؟
الکس دستاشو دور پهلوهام گذاشت. یکم از کارش تعجب کردم.
الکس-باید به تو توضیح بدم؟
رابی-دست بهش نزن عوضی.
سمت الکس حرکت کرد که بین رابی و الکس ایستادم.
+میشه تمومش کنین؟؟
رابی-اون اینجا چیکار میکنه بتانی؟
رو به الکس کرد و ادامه داد.
رابی-میدونستی اینجا اتاق منم هست نه؟
الکس-مطمئن باش اگه میدونستم پامم اینجا نمیزاشتم. من فقط میخواستم بتانیو ببینم همین.
رابی-تو غلط کردی! یه بار دیگه بیای اینجا قسم میخورم پاهاتو میشکنم.
الکس خندید که اخم رابی غلیظ تر شد.
الکس-اگه تونستی حتمن انجامش بده.
رابی-چطوره همین الان انجامش بدم که دیگه تکرار نکنی؟
رابیو هول دادم و از الکس دورش کردم.
+محض رضای خدا!! دو دقیقه بیخیال شو!! بیا بریم جلسه داریم.
رابیو از چادر خارج کردم و سمت الکس برگشتم.
+لطفا یچیزی بخور و از چادرت خارج نشو.
و با رابی سمت چادر تیم حرکت کردیم. بچه ها هنوز نرسیده بودن. در واقع ما یکم زود رفته بودیم. رابی روی یکی از صندلیا نشست دستاشو روی میز گذاشت.
رابی-چرا منو اوردی اینجا؟ چه خبره؟
+وسایلتو جمع کن. پسفردا میخوایم بریم. استفن میاد دنبالمون.
رابی-میاد دنبالمون؟
+انتظار نداری پیاده یا با ماشین بریم که نه؟ خیلی خطرناکه. با هلی کوپتر میریم تا جایی که امن تره. اونجا پیاده میشیم.
رابی-ازونجا به بعد چی؟
+از اونجا به بعدو با ماشین میریم.
رابی-هلی کوپتر از کجا اوردین؟
+همه ما که اینجا نیستیم. یه عده هم توی پایگاه های ارتشن. کمن ولی خب اونجا مستقرن. هلی کوپترم برای ارتشه. استفن خلبان ارتش بوده. تیلور هماهنگ کرده.
رابی-چرا من ازین چیزا خبر نداشتم؟
+چونکه توی جلسه ها شرکت نمیکردی و تازه واردی. ما به تازه واردا اطلاعات نمیدیم. به هیچکس اطلاعات نمیدیم. بجز اونقدری که باید بدونه. همین الان ممکنه لیام و تیمش مشغول یه ازمایش باشن که ما حتی روحمونم ازش خبر نداشته باشه!
رابی-شما خیلی عجیبین.
+اینجا یه جامعه کوچیکه. توی همه جوامع این چیزا از اصول اولیه به حساب میاد.
چشماشو توی کاسه چرخوند و به صندلیش تکیه دار.
رابی-علاقه ای به سیاستای مسخرتون ندارم. چرا برای الکس نگهبان نذاشتین؟
+درخواستشو به تیلور دادم. نمیدونم چرا انجام نداده. اون نباید خارج میشد. بعدا دوباره به تیلور میگم.
بعد چند دقیقه بچه‌ها رسیدن و روی صندلیا نشستن.
+بچه ها پسفردا باید بریم. گفتنی هارو گفتیم و کاملا اماده اید. وسایلتون رو جمع کنین. بالاخره وقتش رسیده...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWhere stories live. Discover now