³² Bethany

17 4 0
                                    

از ماشین پیاده شدم و سمت هنری رفتم.
+اینجا چه خبره؟ یه روز اینجا نبودم.
هنری- استفن بیسیم زد.
+چرا به خودم بیسیم نزد؟
هنری- نمیدونم.
بلافاصله به تیلور بیسیم زدم. تیلور گفت نتونسته بامن ارتباط بگیره و بعدش با هنری صحبت کرده. ولی من هنوزم نمیفهمیدم. سوار ماشینا شدیم و سمت جایی که استفن اولین بار پیادمون کرده بود راه افتادیم. به هنری گفته بود اونجا منتظرش باشیم. توی ماشین منتظر استفن بودیم.
لئو- فکر میکردم تو رئیسی!
رابی- معلومه که هست!
لئو- فکر کنم هنریه که داره دستور میده.
رابی- شنیدی که! اون فقط نتونسته با بتانی تماس بگیره. هنری جانشین اونه!
لئو- فک کنم سرکارت گذاشتن بتانی.
با پوزخند بهم نگاه میکرد. دستمو روی پای رابی که پشت فرمون بود گذاشتم.
+چه فرقی داره؟ من یا هنری، مهم اینه که کار درستو انجام بدیم.
بعد چندین دقیقه استفن اومد و سوار شدیم.
+سلام استفن.
استفن- سلام.
نزدیکش نشستم تا باهاش صحبت کنم.
+مختصات پایگاه کجاست؟
توی نقشه چکش کردیم و استفن راجب شرایط پایگاه توضیح داد. باید به بچه ها هم خبر میدادم. سمت بچه ها که رو به روی هم نشسته بودن رفتم.
+بچه ها لطفا به من توجه کنین. اونجا که رفتید احتمالن تا چند روز توی قرنطینه میمونیم و چند تا ازمایش ازمون میگیرن. لطفا باهاشون همکاری کنین اینا همش بخاطر خودمونه. اونجا بر اساس توانایی‌هاتون توی گروهای مختلف قرار میگیرین. پس ممکنه دیگه باهم نباشیم. گروهبندی الان فقط برای قرارگاه خودمون بود. اونجا به هرکدومتون اتاق میدن. امنیتش بالاست و نیاز به گشت دادن نیست. مگر اینکه توی گروه عملیاتی باشید. بقیه میتونین زندگی عادیتونو داشته باشین، تقریبا. لطفن همکاری های لازمو انجام بدین. و اینکه اگر دیگه توی یه گروه نبودیم، بدونین که شما همیشه خانواده منین و این رابطه ما فقط توی همگروه بودن خلاصه نمیشه.
میا- چرا اینجوری میگی بتانی؟
+چجوری؟
مکس- انگار داری خداحافظی میکنی.
خندیدم.
+شاید واقعا دارم انجامش میدم.
دنیل- یعنی چی؟ مگه اونجا همدیگه رو نمیبینیم؟
+اونجا چرا، ولی، خب شاید کارم به اونحا نکشه؟
دیوید- منظورت چیه؟
+منظورم اینه ما از یک ثانیه بعد خودمونم خبر نداریم. بهتره این حرفارو بهتون میزدم.
زیر چشمی نگاهی به رابی که حواسش جای دیگه بود انداختم. خیلی طبیعی بود که هیچوقت حواسش به من نباشه.
+مگه نه رابی؟
نگاهی با گیجی بهم انداخت.
رابی-چی؟
نگاهی به بقیه که بهش خیره شده بودن انداخت.
رابی- اره اره، خب..
لبخند زدم.
+هممون باید باهاش کنار بیایم.
رابی سوالی نگاهم کرد. دیگه ادامه ندادم و سر جای اولم برگشتم.
استفن- چرا این حرفارو بهشون زدی؟ اذیتشون نکن.
+نمیخواستم اذیتشون کنم. فقط خواستم بدونن دوسشون دارم و شاید، شاید خواستم توجه یکیو جلب کنم؟ که البته موفق نشدم.
استفن خندید.
استفن- عجیب شدی بتانی!
+اوم اره. خودمم متوجهش شدم. چقدر دیگه مونده؟
استفن- زیاد نیست. راستی اون منطقه کاملا پاکسازی شده. گفتم دوباره یاداوری کنم. ازونجا که میدونم نگرانی.
+اره هستم. گفتی فرمانده پایگاه کیه؟
استفن- توماس. قبلا فرمانده یکی از لشگرای ارتش بوده.
+اسمشو شنیدم.
استفن- مدیریت ساخت پایگاه با اون بوده. توی پاکسازی اون بود که همه کارارو کرد.
+اها. چند سالشه؟
استفن- باید همسن لیام باشه.
+پس جوون نیست!
استفن- من ندیدمش ولی اینطور که از تجربیاتش شنیدم، باید سنش زیاد باشه نمیدونم.
+اره خب.
استفن- تو میبینیش. بعد از قرنطینه با سرگروهای هر قرارگاه جلسه میزاره. میتونی بعدن برای منم تعریف کنی.
خندیدم.
+بجای این کارا حواستو جمع کن که سقوط نکنیم جناب خلبان.
استفن- نگران نباش بتانی خانوم من خواسم جمعه.
استفن بعد از بیسیم زدن به قرارگاه توی یه محوطه بزرگ فرود اومد. یه قسمت از باند فرودگاه بود. پیاده شدیم. ولی اون اطراف اثری از خونه یا همچین چیزی نبود.
هنری- اینجا چه خبره؟
رابی- پایگاهشون اینجاست؟
استفن- یکم صبر داشته باشین بابا.
بعد چند دقیقه چند تا ماشین اومد دنبالمون. با استفن خداحافظی کردیم و سوار ماشینا شدیم. رابی اسلحشو توی دستش گرفته بود. یکم شک داشت. اروم صداش زدم.
+رابی.
رابی- هیس بتی!
+رابی این چه کاریه؟
رابی- چیزی نگو بتی.
سرمو برگردوندم و نگاهش نکردم. خوبه اینهمه توصیه کرده بودم. بعد از خارج شدن از باند تا حدود چند کیلو متر اثری از زندگی پیدا نمیشد. اما با ورود به یه محوطه خیلی بزرگ، انگار که وارد یه شهر شدیم. افراد مختلف قدم میزدن و به نظر میومد نگرانی ای نداشته باشن. رابی با دیدن اونا یکم اروم تر شده بود و اسلحشو تا کنار پاهاش پایین اورد. جلوی یه ساختمون مارو پیاده کردن. داخل ساختمون رفتیم. بهمون چند تا اتاق دادن تا قرنطینه شیم. توی اتاقا بجز چهارتا تخت هیچ چیز دیگه ای نبود. بعد از ورودمون چند نفر داخل اتاق اومدن. ماسک داشتن و چند تا وسیله همراهشون بود. مارو روی تختا خوابوندن و مشغول تزریقات شدن.
+اونا چین؟
-یسری خواب اورن. برای راحتی خودتون.
رابی- من نمیخوام.
-ولی باید یسری ازمایش ازتون بگیریم. ممکنه اذیت شید. ما مراقبتون هستیم نگران نباشید.
رابی- نه.
+رابی..
رابی- بتانی من باید مراقبت باشم.
+اونا مراقبن رابی نگران نباش.
رابی- نگرانم بتی.
+رابی، لطفا.
رابی- ولی بتی..
+خواهش میکنم.
رابی دراز کشید و یه نفر مشغول تزریق خواب اور بهش شد. طولی نکشید که چشماش بسته شد. بعد از چند دقیقه منم دیگه جاییو ندیدم.

——————————

نمیدونم چند وقت بود که خوابیده بودم و حتی نمیدونستم الان شبه یا روز. فقط میدونستم بدنم کرخت شده و گرفته. روی تخت نشستم. یه نفر رو به روم ایستاده بود.
+چه خبر شده؟ چند وقته خوابم؟
-دو روز تقریبا. لطفا تشریف بیارید فرمانده منتظر شمان.
+توماس؟
-بله. اینا لباسای شماست. لطفن اینارو فعلا بپوشید. بعدش میتونید برای خودتون لباس تهیه کنید.
+ممنون. ببخشید...
-بله؟
+چرا بقیه، هنوز خوابن؟
-کم کم بیدار میشن. لطفا عجله کنید توماس منتظره.
+باشه ممنونم.
دختری که توی اتاق بود بیرون رفت و مشغول عوض کردن لباسام شدم. یه شلوار و پیراهن دکمه دار ساده بود. پوشیدم و از اتاق خارج شدم. همون دختر پشت در منتظرم بود. راه افتاد و منم دنبالش رفتم. از ساختمون خارج شدیم. به نظر میومد صبح زود باشه. سمت ساختمون بزرگتری راه افتادیم. بیشتر شبیه یه دفتر، یا همچین چیزی بود. چند تا اتاق داشت. از پله ها بالا رفتیم و وارد یه اتاق شدیم. دختری که همراه من بود به پسری که داخل اتاق بود گفت که خبر رسیدن مارو بده. پسر از اتاق خارج شد.
-لطفا برید داخل.
+باشه.
در زدم و وارد اتاق شدم. پسر جوونی پشت میز نشسته بود. با ورود من سرشو بالا اورد و نگاهم کرد. لبخند دوستانه ای زد.
+سلام.
-سلام قهرمان!
خندم گرفته بود.
+قهرمان؟
از پشت میز خودش بلند شد و سمت میزی که تعداد زیادی صندلی پشتش بود اومد و با دستش بهم گفت که بشینم.
-از شجاعتات خبر دارم، بتانی!
 بعد از نشستنش، منم نشستم.
+کسی که اینارو گفته لطف داشته. ممنونم.
-باید بدونی که من روی کمک تو خیلی حساب کردم. روی تو!
+ممنون از اعتمادتون. ولی شما هنوز منو نمیشناسین، و منم.
-آشنا میشیم. توماس. من توماسم.
توماس؟؟ توماس یه پسر جوون بود؟ مطمئنم بیشتر از پنج سال بزرگتر از من نبود!
+توماس؟!
-اره. توعم انتظار یه پیرمرد داشتی؟
+معذرت میخوام ولی، اره.
خندید.
توماس-خب خب منم قبل دیدنت منتظر یه دختر درشت اندام بودم. قد بلند یا همچین چیزی. حداقل انتظار داشتم ظاهرت خشن باشه و یه زخم بزرگ روی صورتت داشته باشی!
منم خندم گرفته بود.
+خوشحالم که تنها کسی نبودم که انتظارش به واقعیت تبدیل نشده!
توماس-بخاطر اینکه تنها نبودی یا اینکه من جوونم؟
چشمکی بهم زد که خندیدم.
+عام راستش، فکر میکردم یه جلسه گروهیه.
توماس-استثناعن اینبار رو درست فکر کردی! بقیه اعضای قرارگاه کم کم میان. تو از همه وقت شناس تر بودی!
+در واقع منو اوردن!
توماس-بیا وقت شناسی در نظرش بگیریم بتانی.
+باشه!
خندیدیم و با صدای در سمتش برگشتم. بقیه بچه ها اومده بودن. با دیدنشون سمتشون رفتم. فکر نمیکردم دوباره ببینمشون. چقدر دلتنگشون بودم...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWhere stories live. Discover now