²⁰ Robbie

21 6 0
                                    

جلسه تموم شد و بچه‌ها از چادر رفتن بیرون. هیچی از حرفاشون نفهمیده بودم‌. ترجیح دادم فقط کاری که باید انجام بدم و انجام بدم و بقیه چیزارو به عهده‌ی خودشون بزارم. همه‌ از چادر رفته بودن بیرون و فقط من و بتانی مونده بودیم.
بتانی-نمیای بریم؟
از روی صندلی بلند شدم و سمتش رفتم. بهش نزدیک شدم و دستام رو دو طرف پهلوهاش گذاشتم و به خودم چسبوندمش. با تعجب نگام کرد و سعی کرد عقب بره تا فاصله‌مونو حفظ کنه.
بهش نزدیک تر شدم. دستاش رو روی سینه‌م گذاشت تا عقب هولم بده.
بتانی-چیکار میکنیی؟؟
یه اخم ریز کردم و همونجور که بیشتر صورتامونو بهم نزدیک میکردم نگاش کردم.
بتانی-رابیی!!
+نزار دیگ بهت دس بزنه.
بتانی-اینکه یکی بهم دست بزنه یا نه به خودم مربوطه.
اخمم غلیظ تر شد.
+بتانی... به چیزی ک بهت میگم گوش کن. بخاطر خودت میگم.
بتانی-خیلی خب باشه. میشه حالا ولم کنی؟
دستام رو از روی کمرش برداشتم و ازش دور شدم. قبل اینکه از چادر بیرون برم سمتش برگشتم.
+واقعا دارم میگم. نزار دیگه بهت دست بزنه.
از چادر خارج شدم و سمت چادر خودمون رفتم...

----------

دستش رو گرفتم و دنبال خودم پشت چادرا جایی که کسی نباشه کشیدم. به یکی از درختا تیکه‌ش دادم. چاقوم رو از توی جیبم درآوردم. بازش کردم و زیر گلوش نگه‌ش داشتم.
+فقط یه بار دیگه اطرافم بیای؛ فقط یه بار دیگه؛ اصلا برام مهم نیست بقیه‌ هم ممکنه ببینن، همونجا میکشمت.
زبونشو روی لبش کشید و پوزخندی زد.
الکس-اوه! من خشن دوست دارم.
چاقو رو بیشتر فشار دادم. جایی که چاقو بود شروع کرد خون اومدن ولی اونقد زیاد نبود.
+تو نمیفهمی واقعا نه؟! دور و برم نپلک لعنتی ازت متنفرم!!
چاقو رو از کنار گلوش برداشتم و برگشتم که برم. دستم رو گرفت. سمت خودش کشیدم و جاهامون رو عوض کرد. الان من پشتم به درخت بود.
الکس-میشه بزاری توضیح بدم؟
+واقعا انتظار داری بزارم؟ چیزی برای توضیح دادن نیست. تو یه عوضی هستی که فقط به فکر خودشه!
سعی کردم هلش بدم ولی خیلی قوی تر از من بود.
بغض کردم.
الکس-رابی خودتم میدونی حتی اگه منم اونجا بودم بازم همه‌ی این اتفاقا میوفتاد. اونا ضعیف بودن. تو این دوران هرچقد هم آدم دور و برت باشه که ازت مراقبت کنه ضعیف که باشی مردی.
+حداقل میتونستی اسلحه‌ها رو نبری. بقیه برام مهم نبودن، کلوئی... حداقل کلوئی زنده میموند. ما دوست بودیم لعنتی. اون دوستت داشت!!
قطره اشکی ک سعی میکردم جلوش رو بگیرم بالاخره ریخت. الکس دستش رو روی گونه‌م گذاشت و با شصتش اشکمو پاک کرد.
الکس-من اشتباه کردم، خب؟ بعد اینکه رفتم پشیمون شدم. برگشتم ولی خیلی دیر بود. منم اندازه‌ی تو با دیدن اون جنازه‌ها گریه کردم. با دیدن قبری که برای کلوئی درست کردی. ولی تو اونجا نبودی. من از اون موقع دارم دنبالت میگردم رابی.
+فک میکنی این برام مهمه؟!! پشیمون شدی؟ اگه قرار به پشیمونی بود نباید از اول میرفتی!
چونه‌م رو گرفت و سرم رو یکم بالا آورد تا باهاش چشم تو چشم شم.
الکس-رابی، خودتم میدونی که الان غیرمنطقی‌ای. بس کن.
سرش رو نزدیک تر آورد. وقتی چاقویی که دستم بود رو دوباره روی گلوش گذاشتم ازم دور شد.
+دیگه هیچوقت حتی سمتمم نیا.
هلش داد و خواستم برم ک با حرفی که زد توی جام خشکم زد.
الکس-اون دختره، بتانی، خوشگله! مطمئنم صدای ناله‌هاشم مثل خودش قراره قشنگ باشه.
با عصبانیت سمتش برگشتم.
+چه زری زدی؟؟
پوزخندی زد.
الکس-توهم قبول داری نه؟ چه حیف که ناله‌های اونم قراره مثل کلوئی وقتی داره زیر من به فاک میره بشنوی.
سمتش رفتم. دستم رو مشت کردم و با تمام توانم زدمش.
+من که میدونم برای چی اینجایی. اسلحه‌های که میخوای رو بردار و تا وقتی هنوز زنده‌ای برو! وگرنه بعدش دیگه تضمینی براش نیست.
الکس-من نمیخوام برم. اینجا همه‌چی هست. اون بیرون تنهایی موندن دیگه امنیت نداره.
+اگه میخوای زنده بمونی برو.
بدون اینکه بزارم جوابی بده از پشت چادرا بیرون اومدم و سمت چادر خودمون رفتم و وارد شدم. سمت تخت رفتم و دراز کشیدم. چشمام رو بستم و تلاش کردم ک بخوابم ولی نمیتونستم.
ذهنم بخاطر حرفایی که الکس زده بود مشغول بود و از یه طرفم گردنبد توی گردنم اذیتم میکرد. هیچ وقت موقع خواب مشکلی باهاش نداشتم ولی الان...
شاید بخاطر اعصاب خورد بودنم بود.
بلند شدم و گردنبند رو دراوردم و دوباره دراز کشیدم. همزمان با دراز کشیدنم بتانی هم وارد چادر شد. بدون اینکه چیزی بگه سمت میزش رفت. عینکش رو زد و شروع به کار کردن کرد. همونطور که نگاش میکردم چشمام سنگین شد و خوابم برد.

Death Time RomanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora