²⁸ Robbie

15 6 0
                                    

به بتانی ک روی تخت خوابیده بود نگاه کردم.
پارچه‌ای که روی بدن لختش بود رو بالاتر کشیدم تا سردش نشه. دو روز گذشته بود و بتانی حالش خوب بود.
کبودیه پاشم بهتر شده بود.
از اتاق بیرون رفتم و سمت پنجره‌ی جلوی سالن رفتم. بیرون رو نگاه میکردم که ماشین رو دیدم که جلوی ساختمون موند.
+هیی!!
تقریبا داد زدم که سه نفری که توی ماشین بودن سرشون رو بالا آوردن.
هنری رانندگی میکرد. دوید کنارش نشسته بود و میا هم پشت بود.
میا با لبخند دستش رو بلند کرد و برام تکون داد.
خنده‌ای کردم و دستمو براش تکون دادم.
هر سه نفر از ماشین پیاده شدن و سمت ورودی ساختمون اومدن.
از کنار پنجره فاصله گرفتم و تو اتاق برگشتم.
لباسای بتانی رو از روی زمین برداشتم و سمتش رفتم.
روی تخت نشستم و آروم تکونش دادم.
+زامبی خانم نمیخواد بیدار شه؟؟
تکونی خورد ولی چیزی نگفت.
+به نظرم بهتره بیدار شی چون هنری و میا و دیوید هر لحظه ممکنه برسن بالا. مگر اینکه دوست داشته باشی اینجوری ببیننت.
سریع از روی تخت بلند شد.
لباسا رو از توی دستم گرفت و شروع کرد پوشیدن.
خنده‌ای کردم که اخم کوچیکی کرد.
آروم با انگشت اشاره‌ی روی بینیش زدم.
+اخم نکن زامبی خانم. جشن تبدیل نشدنت بود دیگ.
چیزی نگفت و همه‌ی لباساش رو پوشید و از روی تخت بلند شد و سمت در رفت.
بتانی-قرار بود با زامبی جونت اون کارو بکنی. دیگ نداریم ازین چیزا. امیدوارم از آخرین بارت لذت برده باشی!
گفت و سریع با خنده از اتاق رفت بیرون.
+هیی آخرین بار ینیی چیی؟!!
از اتاق رفتم بیرون.
خواستم سمتش برم که هنری و میا و دیوید وارد خونه شدن.
میا به محض وارد شدن سمت بتانی دوید و بغلش کرد.
بتانی هم لبخندی زد و متقابلن دستاش رو دور میا حلقه کرد.
دیویدم سمتشون رفت و هر دوشون رو بغل کرد.
هنری با دیدنشون لبخندی زد و سمتم اومد.
هنری-خسته نباشی.
خنده‌ای کردم و سرم رو در جواب تکون دادم.
هنری-اگه عاشقانه‌هاتون تموم شده برگردیم؟
دیوید از میا و بتانی جدا شد.
دیوید-ببخشید که مثل تو یه پیرمرد بی‌احساس نیستیم.
میا اخمی کرد. قد بلندی کرد و یکی آروم تو سر دیوید زد.
میا-پیرمرد خودتی.
هنری-فک کنم یادت رفته بود ک میا هم اینجاست.
دیوید-همیشه خدا اونی ک کلمه‌ی ممنوعه رو میگه منم چرا آخه.
میا-شاید چون دلت خیلی کتک میخواد؟؟
بتانی-خیلی خب حالا نیومده شروع نکنین دیگه.
سمت هنری رفت و بغلم کرد و هنری هم بغلش کرد.
دیوید-فک کنم تنها کسی که از بغل بی نسیب مونده رابیه.
بتاتی اخم کوچیکی کرد.
بتانی-اون اندازه‌ی کافی گرفته. بیاین بریم.
سمت خروجی رفت و میا و هنری هم پشت سرش رفتن.
دیوید با حالت سوالی نگام کرد.
خنده‌ی ریزی کردم
+اره من اندازه کافی گرفتم.
چشمکی به دیوید زدم و دنبالشون رفتم.
دیوید-صبر کنین ببینم چه خبر شدهه اینجاا؟!!
آخرین نفر از خونه خارج شد.
+خودت فک کن بفهم.
دیوید-الان داری میگی تنها کسی ک مونده منم؟
هنری-نه مکسم هست.
همونجوری ک از پله‌ها پایین میرفتیم حرف میزدیم.
دیوید-ینی منم باید با مکس بریزم رو هم؟؟
بتانی-هی درمورد پسر من درست حرف بزناا. من رو بچه‌هام حساسم.
دیوید-من خودمم جزوشونم دیگ؟
کسی چیزی نگفت.
خنده‌ای کردم.
+مثل اینکه نیستی.
دیوید-اصلن راه قشنگی برای فهمیدنش نبود ولی..
ادای گریه کردن درآورد و خندیدیم.
خوشحالم که دوباره خنده‌ی بتانی رو میبینم. این آدما واقعا میدونن چجوری بخندوننش. خوشحالم که یه خانواده داره..
از ساختمون خارج شدیم. بتانی و میا و دیوید عقب نشستن. هنری پشت فرمون نشست و منم کنارش نشستم و راه افتادیم.
هنری-یکم بخواب.
همونطور که رانندگی میکرد و بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره گفت.
هنری-مطمئنم این دو روز نخوابیدی.
+نه اتفاقن خوابیدم یکم اوکیم.
هنری-خیلی خب پس.
یکم جابه‌جا شدم و سرم رو به پشتیه صندلی تکیه دادم.
بیرون رو نگاه میکردم و همونطور ک به میا و دیوید که درباره‌ی  اتفاقایی که با چهار نفری که تازه پیدا کرد بودن افتاده بود حرف میزدن گوش میدادم.
بعد چند دقیقه هنری کنار یه خاروار فروشی ماشین رو نگه داشت.
هنری-رسیدیم.
داخل رو نگاه کردم که بچه‌ها گرد یه گوشه نشسته بودن.
بخاطر صدای ماشین همه‌شون توجه‌شون به بیرون جلب شد و از جاهاشون بلند شدن.
هنری ماشین رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شدیم.
بچه‌ها با دیدم بتانی از مغازه بیرون اومدن و سمتش رفتن و بغلش کردن.
دنیل-من این دو روز کلی فک کردم.
چشماش رو ریز کرد و من رو نگا کرد.
دنیل-تقصیر توئه. از وقتی اومدی همه‌ش بتانی توخطره.
با خنده نگاش کردم.
دیوید سمتش رفت.
جوری ادا در آورد که انگار فقط به دنیل میخواد بگه ولی بلند گفت.
دیوید-تازه قلب بتانی هم دزدیدهه!!
دنیل بلندی ترین هینی ک میتونست کشید و با تعجب دیوید رو نگاه کرد.
دنیل-چیی؟!!
تقریبا داد زد.
خندم بیشتر شد.
بتانی با عصبانیت دوید و دنیل رو از هم جداشون کرد.
بتانی-الکی شایعه پراکنی نکنین!
از بینشون رد شد و سمت مغازه رفت و واردش شد. بقیه هم دنبالش رفتن.
سمت آرتور و مکس و میا که یه گوشه نشسته بودن و با دوتا بچه‌ی تازه میدا شده بازی میکردن رفتم.
+بتانی میدونین کجاست؟
آرتور انباری‌ای که آخر مغازه بود رو نشون داد.
آرتور-با خواهر و برادر این دوتا کوچولو داره حرف میزنه.
سمت انباری رفتم.
در و باز کردم ولی داخل نرفتم.
بتانی و لوسی روی دوتا صندلی روبه‌روی هم نشسته بودن و هنری بالای سر بتانی و لئو بالای سر خواهرش مثل بادیگارد‌ها وایساده بودن.
همونجا به چهارچوب در تکیه دادم و به حرفاشون گوش کردم.
بتانی-کاملا پاک سازی شده نیاز نیست که بخواین نگران چیزی باشین. چندتا شهر رو گرفته و حتی بیشتر هم میشه. به زندگیه قبل همه‌ی این اتفاقاتون برمیگردین. شما چهارتا خواهر و برادرین. اون دو نفر خیلی کوچیکن که بخوان توی همچین محیطی بمونن.
لئو-چجوری انتظار دارین حرفتون رو باور کنیم خیلی غیرواقعی به نظر میاد. اگه همچین جایی بود نباید میفهمیدیم یه جوری واقعا.
هنری-اولن که واقعا توی همچین زمانی راه دیگه‌ای جز اطمینان کردن میمونه؟ یه همچین چیزی داره مارو تهدید میکنه واقعا فکر میکنین ما ممکنه بخوایم برای شما خطری حساب بشیم.
بتانی هنری رو نگاه کرد و هنری گذاشت تا اون ادامه بده.
بتانی-جایی که من دارم میگم از اینجا دوره و واقعا چیزی نبود که خبرش رو پخش کنن. برای همینه که ما تقسیم شدیم و دنبال آدما میگردیم که اونجا ببریمشون. اگه اعلام میکردیم و فقط به اون بسنده میکردیم خیلی ها ممکن بود خبر بهشون نرسه.
به لوسی که جلوش بود نگاه کرد.
بتانی-میتونین روش فکر کنین. ما چند روز دیگه هم اینجاییم میتونین تا اون موقع تصمیم بگیرین ولی حداقلش بخاطر دوتا بچه‌ای که با خودتون دارین امیدوارم قبول کنین. اونام حق دارن همونجور که ما بزرگ شدیم توی شرایط عادی بزرگ شن.
لئو-شرایط عادی دیگه وجود نداره.
پسر با عصبانیت گفت.
بتانی-اره اون شرایط عادی نمیتونه برگرده. مگر اینکه درمانی براش پیدا شه. همین الان هم آزمایشگاه‌های بزرگی توی اون شهر هستن که دارن دنبال یه درمان میگردن. ولی حداقل تا وقتی که درمانی پیدا شه نمیتونیم از زندگیمون بزنیم و مردن کسایی که دوسشون داریم رو نگاه کنیم؛ یا حتی بدتر تبدیل شدنشون رو. ما دنبال راهی میگردیم تا از این مشکل هم خلاص شیم. ولی حتی اگه موافق هم نشیم خودمون رو با شرایط وقف میدیم و یاد میگیریم توی این شرایط چجوری زنده بمونیم. این کاریه که انسان‌ها همیشه میکنن مگه نه؟؟ گونه‌ی خودمون رو دست کم نگیرید.
لئو دوباره خواست چیزی بگه که خواهرش جلوش رو گرفت.
لوسی-ممنون از پیشنهادی که دادین ما روش فکر میکنیم و تا قبل رفتنتون بهتون نتیجه‌رو میگیم.
بتانی-امیدوارم جوابتون مثبت باشه.
لوسی لبخندی در جواب زد.
لوسی-عاا میشه لطفا بیشتر درباره‌ی ساخت شهرتون بگین. چجوری این کارو کردین و درست کردن همه‌ی اینها.
بتانی لبخندی زد و شروع کرد توضیح دادن برای لوسی.
تاحالا درباره‌ی شهری که میگفتن با من حرف نزده بود.
داشتم به حرفاشون میدادم که یه نفر لبه‌ی ژاکتم رو کمی کشید. پایین رو نگاه کردم و برادر کوچیک تر لوسی رو دیدم که جلوم وایساده بود.
جلوش نشستم تا هم‌قد شیم.
+اسم شما چیه مرد جوان؟؟
-راسل.
لبخندی بهش زدم.
راسل-تو پسری؟؟
با تعجب نگاش کردم.
+مطمئنم که نیستم.
راسل-پس چرا موهات کوتاه؟؟
+چون دخترم نمیتوشه موهام کوتاه باشه؟؟
یکم فکر کرد.
راسل-نمیدونم...
نگام کرد.
راسل-بهت میاد ولی.
لبخندی بهش زدم.
!خب پس دیگه مشکلی نیست.
راسل-تو بلدی تیراندازی کنی؟؟
+اره.
راسل-منم بزرگ شدم میشه به منم یاد بدی؟؟ لئو میگه من هموز بچم بهم یاد نمیده ول من بزرگ شدمم!
خنده‌ای کردم
+وقتی داداشت میگه هنوز برا تیراندازی بزرگ نشدی باید به حرفش گوش کنی دیگه.
سرش رو پایین انداخت
ناراحت شدن رو تو چهرش دیدم.
+ولی خب...
سرش رو بلند کرد و نگام کرد.
ادای فکر کردن درآوردم و بعد چند ثانیه گفتم.
+شاید بتونم کار با چاقو رو یاد بدم هوم؟
راسل-میتونم باهاش از لوسی و رنی مراقبت کنم؟؟
دستم رو سمت موهاش بردم و بهمش ریختم.
+معلومه.
راسل-خیلی خب پس، میشه لطفا بهم یاد بدی..؟
+البتهه!! فقط نباید به داداشت چی بگیاا!
باشه‌ای گفت. بلند شدم و دستش رو گرفتم و سمت که گوشه از مغازه ک کسی نبود رفتیم...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWhere stories live. Discover now