⁰⁶ Bethany

32 10 2
                                    

بعد از رفتن اون دختر، که فک کنم اسمش رابی بود از چادر خارج شدم. بیشترین چیزی که ازش بدم میومد آدمای بی منطق و مخصوصا، ناشناس بودن. با اینکه ماموریتم پیدا کردن بقیه ادما یا اجتماعشون بود اما هنوز نمیتونستم باهاش کنار بیام. سعی میکردم زیاد به بقیه نزدیک نشم. سمت چادر لیام رفتم و بعد از اجازه ورودی که داد داخل چادر رفتم.
+لیام اومدم راجب محلولا صحبت کنیم. آمادن؟
لیام-کی قراره برین؟
+تاریخ دقیقش توی جلسه امشب مشخص میشه ولی شاید تا اخر هفته.
با دستاش به صندلی ها اشاره کرد که بشینم. نشستم و دستامو زیر سینم گره زدم.
لیام-خب تقریبن آمادس. البته تا آخر این هفته کاملا تکمیل میشه. یسری نمونه حیوانی انجام دادیم ولی نمونه انسانی، خب فقط چند تا تونستیم انجام بدیم ولی...
یسری کاغذ روی میز گذاشت و کنارم نشست.
لیام-خب همونطور که میبینی نتایج خیلی خوب بوده ولی یه سری شرایط خاص داره استفاده از اون محلول. و افراد هم تا یک روز بعد تزریق به خواب عمیقی فرو میرن چون باید از حالت نیمه مرگ به زندگی برگردن. خب، خودت که بهتر اینارو میدونی.
+اره ممنون. فقط، شرایط خاص چیه؟؟
لیام-قبل از تزریق محلول باید جلوی خونریزی رو بگیری چون این محلول خیلی سریع تو تمام بدن پخش میشه و خونریزی ممکنه باعث خروج محلول از بدن بشه. بدن باید تو حالت تعادل باشه و فشاریو تحمل نکنه و جایی نباشه که باعث بهم خوردن تعادل بدنش بشه. هرچیزی ممکنه باعث...
ادامه دادم.
+باعث پخش نشدن یکنواخت محلول تو بدن بشه و علائم توی بدنش باقی بمونه.
لیام-درسته. و برای همینه که بدن نباید تکون بخوره.
+و این یعنی برای یک روز باید تیم رو متوقف کنم.
لیام-متاسفانه! و در بعضی موارد موقع به هوش اومدن حمله شدیدی بهشون دست داده که اگه بخوای مثل همیشه کله شق بازی در بیاری و تنهایی انجامش بدی ممکنه خودتم به خطر بیوفتی!
+لیام من تنها شخص اون گروهم که پزشکم! کی دیگه میتونه اون کارو انجام بده؟
لیام-هنری!
+ولی اون فقط یه کارشناس شیمیه.
لیام-بتانی تو به یه نفر نیاز داری که هم بتونه از گروهت محافظت کنه! هم از خودت. باید با تام صحبت کنی.
+ولی من نمیتونم یه عضو جدید به گروهم اضافه کنم. میدونی که ذهن اعضا بهم میریزه.
لیام-از من گفتن بود بتانی. میتونی انجامش ندی ولی من حتمن توی جلسه مطرحش میکنم.
+اون پسرا به اندازه کافی اموزش دیدن که بتونن از خودشون و بقیه محافطت کنن.
لیام-ولی اونا نباید توی این ماموریت به فکر محافظت از بقیه باشن. تو که انقدر به فکر تیمتی، به این فکر نکردی که این کار ممکنه فکرشونو بهم بریزه؟ و، حتی برای محافظت کردنم نیاز به یه لیدر دارن. کی میخواد اونارو مدیریت کنه؟ تو؟؟ باید کسی باشه که بتونه انجامش بده. یه شخص عملیاتی.
+لیام من خودم عملیاتی بودم. چند ماه زیر دست تام اموزش دیدم کافی نیست؟
لیام-با حمله هایی که من توی عواقب اون دارو دیدم نه، کافی نیست بتانی، کافی نیست!! گروه تو به کسی نیاز داره که بتونه اونارو آموزش بده و مدیریتشون کنه. این اولین باره که اون بچه ها پاشونو ازینجا بیرون میزارن. بتانی، قبول کنی یا نه، تو به کسی با تجربه زندگی اون بیرون نیاز داری.
مشتامو روی میز کوبیدم و بلند شدم. با صدایی که سعی میکردم کنترلش کنم بهش توپیدم.
+من، نیاز، به، کسی، ندارم! اینو بفهم.
لیام-انقدر یه دنده نباش! بهرحال من اینو توی جلسه گزارش میدم.
+به بقیه هم میفهمونم که به کسی نیاز ندارم!
از چادر خارج شدم و سمت سیبلای تیر اندازی رفتم. اسلحمو در آوردم و شروع به تیر اندازی کردم. یک ربع بود که تیر اندازی میکردم و هرجاییو که به نظرم میومد مورد اصابت قرار میدادم. دستی روی دستم اومد و اونو پایین آورد.
تام-هی هی بتانی! لازم نیست انقدر تیر هدر بدی. اونارو بزور جمع کردیم!
+اگه میخوای یه گلوله توی مخ خودت خالی نکنم فقط از اینجا برو!!
درست میگفت. نباید بیشتر از این ادامه میدادم ولی بیشتر ازینکه بتونم درست تصمیم بگیرم عصبانی بودم. تام اسلحمو از دستم گرفت و وقتی خواستم اسلحه رو ازش پس بگیرم فشاری به بازو هام وارد کرد که قیافم از درد جمع شد.
+عاه ولم کن!
تام-بتانی تو چت شده؟؟
واقن چم شده بود؟؟ چرا انقدر بهم ریخته بودم؟؟ نباید همچین واکنش بی فکری نشون میدادم. نفس عمیقی کشیدم و کف دستمو روی پیشونیم کشیدم. دست دیگمو روی پهلوم گذاشتم و چشمامو بستم.
+نمیدونم! فقط به استراحت نیاز دارم.
تام-خیلی خب تا شب یکم بخواب هوم؟ امشب توی جلسه، صحبت میکنیم تا یکم به گروهت استراحت بدن. تا قبل ماموریتتون! تو این یه هفته خیلی اذیت شدین.
اسلحمو ازش گرفتم و سرجاش پشت کمرم گذاشتم.
+باشه! شب میبینمت.
تام-راستش، دنبالت میگشتم که یچیزی بهت بگم بتانی!
بهش نگاه کردم. لخند کجی زد و دستشو پشت گردنش کشید.
تام-عا خب، بتی میدونی که، خب بچه‌های ما خیلی آموزش دیدن و خب، یکم خستن درک میکنی دیگه؟ و خودمونم هستیم. راستش، البته بگما بعد گزارشی که تیم گشت و تیم جسی از اوضاع بیرون میدن، اگه اوضاع یکم عادی بود، خب فک کردم بد نیست یه پارتی راه بندازیم و خب، بچه ها یکم خوش بگذرونن!
+من مشکلی باهاش ندارم تام. توی جلسه مطرحش کن! در ضمن، بتانی!
تام-معذرت میخوام ولی، عا ینی اگه مطرحش کنم موافقت میکنی درسته؟
آرنجمو روی شونه های پهنش گذاشتم و بهش تکیه دادم.
+خوش بگذرونین.
خندید و ضربه‌ای به کمرم زد.
تام-میدونستم میتونم روت حساب کنم.
دور شد و همونطور که میرفت برام دست تکون داد. این پسرا میخوان دنیارو بهم بریزن. خندیدم و سمت چادرم رفتم. یکم خوشگذرونی بد نبود. حالا که محدوده تقریبن پاکسازی شده بود میتونست یه تجدید روحیه برای اعضا به حساب بیاد. و به علاوه، باید درمورد استراحت تیم با سرگروها صحبت میکردم. امشب!
با صدای میا چشمامو باز کردم.
میا-بتانی بتاننیی! بلند شو باید بری جلسه!!
+چیشده؟
میا-وقت جلسس بتانی. بتانی ببین چه لباس قشنگی واست آوردم! کار اون دخترس. اون پیداش کرد! منم از جسی گرفتمش فک کردم به تو خیلی میاد.
+ممنون بزارش اینجا. وقتی برگشتم میپوشمش.
میا-بتانی من امشب میرم پیش دیوید و مکس. اگه کارم داشتی...
+باشه فقط خوب استراحت کنین.
میا-بله قربان. موفق باشی!!
خندید و سرخوش از چادر خارج شد. نگاهی به لباسایی که روی میز گذاشته بود انداختم و لباسامو مرتب کردم و سمت چادر سرگروها رفتم. وقتی همه جمع شدیم لیام شروع به توضیح شرایط محلولا کرد. توی این ماموریت ما باید علائم حیات رو پیدا میکردیم و اونارو شناسایی میکردیم. روی نمونه های زامبی این اطراف یسری ازمایش انجام میدادیم تا میتونستیم نوعشون و ساختارشون و نوع مبارزه باهاشون رو پیدا کنیم. تام یه سری آموزشا برای بچه ها در نظر گرفته بود تا توی چند روز مونده به رفتن تحت اموزشای فشرده قرار بگیرن و جسیم یسری وسایل و تجهیزات آماده کرده بود. لیام قضیه نیروی عملیاتیو مطرح کرد و با وجود مخالفت سنگین من تیلور گفت که توی یه جلسه دیگه راجبش تصمیم میگیریم. و وقتی همه موضوع ها مطرح شد، تام پیشنهاد پارتی رو داد. انتظار نداشتم اما حتی لیام و تیلورم ازش استقبال کردن. تیلور اونقدر استقبال کرد که برای شب مراسم میخواست برای همه بچه ها یه چادر جدا تدارک ببینه تا یه کاری که دوس دارن رو انجام بدن. همه چادرای ما گروهی بودن. بهرحال تعداد نفرات قرارگاه ما زیاد نبودن و بزور به پنجاه و خورده ای نفر میرسیدن. بیست تا چادر بجز چادرای اداری داشتیم و قرار شد تیم تام اتاق ساختمون تجهیزات و انبار که خالی بود و اتاق خالی داشت رو آماده کنه. و چند تا چادر دیگه توی محوطه برپا کنه.
آخر قرارگاه یه ساختمون بود که به نظر میومد قبل این شرایط خوابگاه یا یه همچین چیزی باشه! این مکانو بخاطر وجود اون ساختمون انتخاب کردیم اما بعد حمله ای که همون اوایل بهمون شد متوجه شدیم مبارزه با اون زامبیا توی فضای باز راحت تره. بعد اون حمله که چند نفر تبدیل شدن و مجبور شدیم اونارو از بین ببریم این قرارگاهو ساختیم. حالا اون ساختمون تبدیل به انباری برای غذا و تجهیزات یا سالن برای جلسه شده بود. و فردا شب بعد مدت ها قرار بود رنگ حیات به خودش ببینه. اتاقا قرار بود تمیز بشن و روح دوباره بگیرن...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWhere stories live. Discover now