⁰¹ After story

15 5 0
                                    

Robbie

از دروازه وارد شدیم. از ماشین پایین اومدم و یک راست سمت چادرم رفتنم.
بدون عوض کردن لباس و یا تمیز کردن خودم رو تختم دراز کشیدم و بالشتم رو بغل گرفتم.
از زمانی که بتانی برای بردن زامبی‌هایی که برای آزمایشش میخواستن اینجا اومده بود حدود پنج ماه میگذشت.
کل اون روز رو باهم گذروندیم؛ من از بیرون دیوارا و زامبی‌هایی که می‌کشم براش گفتم و اون از آزمایش‌هاش و آخر هفته‌هایی که با بچه‌ها میگذروند.
وقتی که شب و موقع رفتنش شد تمام دلتنگی‌ای که با دیدنش فراموش کرده بودم برگشت. نمیخواستم بزارم بره. میخواستم پیش خودم نگه‌ش دارم؛ تا آخرین کسی باشه که هر شب و اولین کسی باشه که هر صبح میبینم؛ تا هروقت که از بیرون دیوارا برمیگردم بتونم برم پیشش، بغلش کنم و تموم خستگی‌ها رو ازم دور کنه.
ولی نمیتونستم.
پس تنها کاری که کردم گفتن "دلم برات تنگ شده بود" بود، و تنها کاری که اون کرد گفتن "منم همینطور" بود؛
نه "منتظرت میمونم که مرخصی بگیری‌"ای، و نه "منتظرم بمون میام پیشت‌"ای.
اینطور نبود که نخوام ببینمش. واقعا نیازش داشتم. ولی نمیدونم چرا جرئت برگشتن رو نداشتم. من اینجا بودم؛ کسی که هنوز بین زامبی‌ها و توی اون دنیای خراب شده زندگی میکنه. و اون داخل شهر بود؛ برگشته به زندگیه قبل از تمام این اتفاقات و وقت گذروندن با کسایی که خوشحالش میکنن.
شاید میترسیدم نتونم به زندگی قبلم برگردم؛
ولی دلتنگیم روز به روز بیشتر میشد و روز به روز ترسم رو بیشتر پشت خودش پنهان میکرد
من واقعا نیاز دارم پیشش باشم!
از روی تخت بلند شدم. از چادر خارج و سمت ساختمون و دفتر تام رفتم. به محض رسیدن و بدون در زدن وارد شدم.
+من میخوام مرخصی بگیرم!!
تام با تعجب نگام میکرد و بعد برانداز کردنم خنده‌ای کرد.
تام- بالاخره تحملت تموم شد؟
سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم که باعث شد خنده‌اش بیشتر شه.
تام- خیلی خب. یه سریا قراره فردا برای مرخصیشون برن. درستش اینه که تورو با سریه بعدی بفرستم چون حداقل یه هفته باید بین درخواست با مرخصی رفتناتون باشه، ولی میتونم تو این یه مورد برات استثنا قائل شم.
+ممنون.
تام- از دفعه‌های بعد از این خبرا نیست! و اینکه خودتو تر و تمیز کن. مطمئنن نمیخوای با این وضع بری که، نه؟
+نه.
تام- خب پس برو و به خودت برس.
تشکر و خدافظی‌ای از تام کردم. از اتاقش خارج و سمت حموم رفتم.

——————————

بعد از دو روز قرنطینه موندن تو مرز شهر و مطمئن شدن از سالم بودنمون بالاخره اجازه‌ی ورود به شهر رو داشتیم.
تام قبل اومدنم آدرس جایی که بتانی زندگی میکرد رو بهم داده بود.
شهر از چیزی که فکر میکردم زنده‌تر بود؛ و کاملا برخلاف چادرایی که ما توش زندگی میکردیم یا ۴۰۰ مایل دشت برهوتی که تا رسیدن به شهر طی کردیم. قدم زدن بین مردم و دیدنشون که به کارهای روزمره‌شون میرسن -درست مثل قدیم- حس خوبی داشت.
حسش مثل بیدار شدن از یه کابوس خیلی طولانی بود.
شایدم نه دقیقا. با وجود اینکه مردم سعی میکنن که به زندگی‌هایی که داشتن برگردن، ولی همه چیز به حالتی که بوده برنمیگرده. واقعیتی که میشناختیم دیگه نیست.
مثل بیدار شدن از یه کابوس تو یه خواب بهتره.
بالاخره به آدرسی که تام بهم داده بود رسیدم. آپارتمان روبه‌روم هنوز هم اثراتی از زمان حمله زامبی‌ها رو نشون میداد.
وارد ساختمون شدم و به طبقه‌ای که میخواستم برم، رفتم. بعد یکم گشتن به واحدی که بتانی میموند رسیدم. میدونستم که بتانی باید الان آزمایشگاه باشه، پس در رو امتحان کردم و بعد دیدن قفل نبودنش در رو باز کردم و وارد شدم.
خونه از چیزی که انتظار داشتم کوچیکتر بود. آشپزخونه‌ی کوچیک، یه نشیمن کوچیک و در کنار نشیمن که ورودی تنها اتاق خونه بود. سمت اتاق رفتم و داخلش سرک کشیدم. جز یه تخت، پاتختی بقلش و یه چمدون گوشه‌ی اتاق چیز دیگه‌ای تو اتاق نبود.
وارد اتاق شدم. رفتم و رو تخت دراز کشیدم. فکر میکردم پیش بقیه بچه‌ها بمونه‌. همه‌شون اونقدر به هم نزدیک بودن که نتونن دوری از هم رو تحمل کنن؛ مخصوصا بتانی. ولی الان داشت تنها زندگی میکرد؟ برای چی؟ میخواست به اونا فضای خودشون رو بده که به زندگی‌هاشون برسن؟ ولی خودش چی؟ نباید تنها میموند.
نباید تنهاش میذاشتم.
با شنیدن صدای در سریع از رو تخت بلند شدم. بتانی اومده بود؟ انقدر زود؟ پشت در اتاق رفتم و وایسادم تا وقتی اومد تو اتاق قافلگیرش کنم ولی بعد چند دقیقه که خبر نشد در رو آروم باز کردم و بیرون سرک کشیدم. داخل آشپزخونه بود و بخاطر اینکه پشتش بهم بود نمیتونستم ببینم داره چیکار میکنه. در رو کامل باز کردم و به چهارچوب تکیه دادم و نگاش کردم.
دلم میخواست برم و از پشت بغلش کنم ولی از طرفی هم میخواستم بدونم چه کاریه که اونقدر مشغولشه که یه لحظه هم برنمیگرده که اطراف رو نگا کنه. درسته سعی کردم صدایی تولید نکنم ولی هیچ وقت صد در صد نمیشه موفق بود. باید حتما یکم میشنید.
ولی هیچی به هیچی.
نمیدونم چقدر بود که داشتم نگاش میکردم ولی متوجه نشده بود. منم صبرم ته کشید و سمتش رفتم. همزمان با راه افتادنم پوفی کشید و موهای بسته‌ش رو باز کرد. ولی قبل از اینکه بتونه دوباره ببندتشون بهش رسیدم و کش رو از دستش کشیدم، که سریع سمتم برگشت‌.
+موهات باز قشنگ تره. بزار باز بمونه.
خنده‌ای به قیافه‌ی متعجبِ خیره‌شدش به خودم کردم.
+سلام.
چیزی نمیگفت و همونطور بهم خیره مونده بود که بوسه‌ی کوچیکی روی لباش گذاشتم.
+من برگشتم!!

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWo Geschichten leben. Entdecke jetzt