روی شاخههای درخت نشسته بودم و از بالای حفاظا بیرون قرارگاه رو نگاه میکردم. وسط یه زمین خالی بزرگ قرارگاهشونو ساخته بودن. چند کیلومتر بعد دروازه به خیابون میرسیدی.
جای خوبی رو انتخاب کرده بودن.
-هی رابی..
پایین رو نگاه کردم.
سوزان کنار درخت وایساده بود و داشت بالا رو نگاه میکرد.
یکی از دستاش رو بالای چشماش گرفته بود تا نور خورشید اذیتش نکنه.
سوزان-بیا میخوایم ناهار بخوریم.
از روی شاخه پایین پریدم.
سوزان-چجوری بالا رفتی؟؟
+به راحتی!
چشم غرهای رفت و جلوتر حرکت کرد. پشتش رفتم.
+اگه بخوای بعدن میتونم بهت یاد بدم.
برگشت سمتم و با لبخند نگام کرد.
سوزان-واقعا؟؟
سرم رو بالا پایین کردم.
سوزان-ایولل
خندهای کردم.
سوزان-تو میتونیی بخندیی؟؟
به قیافهی تعجب زدهی سوزان نگاه کردم.
خندم بیشتر شد.
+نباید بتونم؟
سوزان-خدای من باید به بقیهه بگمم.
دستم رو گرفت و سمت چادری که داشتیم مرفتیم دوید و منم دنبال خودش میکشید.
سوزان-بچههاا رابی میتونهه بخندهه!
به محض اینکه وارد چادر شه بلند داد زد.
توجه همه بهمون جمع شد.
سوزان بدون توجه به بقیه سمت میزی که جسی و بقیه بچههای گروهشون نشسته بودن رفت.
همچنان منم دنبال خودش میکشید.
روی جای خالی نیمکت نشست و منم کنارش نشستم.
سوزان-باورتوننن میشهه؟؟ میتونهه بخندهه
همچنان داشت بلند حرف میزد.
خندم بیشتر شد.
+خیلی خب حالا اروم باش.
آستر-خدای من واقعا میتونه بخنده!
سمت بقیهشون که با تعجب نگام میکردن برگشتم
+اینقد چیز عجیبیه؟
سوزان-معلومهه!! ما حتی سر اینکه اصن میدونی خنده چیه یا نه شرط بسته بودیم.
با تعجب نگاشون کردم.
+دیگه در اون حدم نیستم.
مارین-هستی.
سمت سوزان برگشت.
مارین-وقتی همه موافق بودیم ک نمیدونه دیگ شرط بندی حساب نمیشه.
با تعجب نگاشون میکردم.
جسی-خیلیی خب بسه دیگه اینقد سربهسرش نزارین.
یکی از بشقاب غذاهایی ک رو میز بود رو هل داد سمتم.
جسی-به اینا گوش نکن چرت و پرت میگن. بخور.
لبخندی بهش زدم و بشقاب رو سمت خودم کشیدم.
جیکوب-لبخندت قشنگه.
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.
+چی؟؟
جیکوب-خنده... بهت میاد.
با خنده ممنونی گفتم و شروع به غذا خوردن کردم.
بودن با گروه جسی اینا راحت بود.
بعضی اخلاقا و رفتاراشون شبیه کلوئی بود.
یا حداقل منو یاد اون مینداخت. برای همین بود که میتونستم راحت تر باهاشون گرم بگیرم.
مارین-جلسه چطور بود؟
جسی-لیام به یه سری نتیجه و اینا رسیده، قرار شده بتانی و گروهش کارای آزمایش و اینا رو انجام بدن. لیام گفت که یه نفر باید به عنوان محافظ یا همچین چیزی برای بتانی باشه؛ ولی خب خودش قبول نمیکنه.
آستر-اون همینجوریه. عمرا بزاره یکی دیگه مراقبش باشه.
جسی-هرکسی یه مدله دیگه.
آستر-خودخواهیش ممکنه به کشتنش بده. توی این وضعیت تو مدل خودش بودن مهم نیست واقعا.
سوزان-آستر!
سوزان با ارنج اروم به پهلوی آستر زد و با چشماش بتانی رو که تو فاصلهی نه چندان زیادی ازش بود و داشت آستر رو نگاه میکرد نشون داد.
آستر چیز دیگهای نگفت.
جسی-اینا مهم نیست. تام پیشنهاد یه جشن رو داد.
سرم رو بلند کردم و جسی رو نگاه کردم.
+جشن؟
جسی-اوهوم. گفت ک هم بخاطر اینکه به یه نتیجههایی داریم میرسیم هم اینکه وضعیت یکم پایدار تر شده خوبع که یکم خوش بگذرونیم.
جیکوب-تنوع خوبه.
جسی-قرار شد فردا تام و نصف گروهش برن بیرون و یه سری چیز میز بیارن. تیلورم گفت که اتاق اخر محوطه رو خالی میکنه که اونجا جشن بگیریم.
مارین-کی هست حالا؟؟
جسی-احتمالن دو شب دیگه.
سوزان-بیصبرانهه منتظرشمم!
بچهها با سوزان موافقت کردن و دیگه کسی چیزی نگفت.
پارتی راه انداختن توی همچین وضعیتی؛ نمیدونم واقعا برای چی همچین تصمیمی حتی به ذهنشون اومده.
جدا از سر و صدایی که ممکنه داشته باشه و زامبی ها رو بکشونه، راحت تا ظهر همهشون بیهوشن.
انگار قشنگ میخوان بگن زامبی های عزیز بیاین از ما خوردن کنین.
ولی خب هرچیم باشه برای من اونقدر بد نیست.
درسته آدمای بدی نیستن ولی من تحمل اینکه بخوام با بقیه بمونم رو ندارم.
DU LIEST GERADE
Death Time Romance
Jugendliteraturاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...