بتانی-اون فقط یه اشتباه کوچولو بود. یه لحظه حواسم پرت شد.
تام-یه اشتباه کوچولوو؟!!
داد زد.
تام-بتانی نزدیک بود توهم یکی از اونا بشی!! بعد اون موقع داری میگی اشتباه؟ تو باید به تر هر کسی بدونی که کار ما جای اشتباه نداره.
دس به سینه گوشه چادر وایساده بودم و نگاشون میکردم که چجوری بتانی رو بخاطر حواس پرتیش سرزنش میکنن. تام نفس عمیقی کشید تا یکم آروم شه.
تام-لطفا ازین به بعد بیشتر مراقب باش.
بتانی چیزی نگفت. نگاش کردم. سرش پایین بود. خودشم میدونست که حق با تام و بقیهست ولی معلوم بود که از سرزنش شدن خوشش نمیاد. تکیهام رو از پایهی چادر گرفتم و سمتشون رفتم.
+نمیخواد اینقد سرزنشش کنین. من اونجا بودم و حواسم بهش بود. کار من همینه دیگه. تازه اگه کسی قرار باشه سرزنش بشه من باید باشم نه اون.
کسی چیزی نگفت. سمت ورودی چادر رفتم و سمت بتانی برگشتم.
+میای بریم؟؟ خستم من..
چیزی نگفت و پشت سرم اومد و از چادر رفتیم بیرون.
بتانی-نیازی به کمک تو نبود.
جلو تر راه میرفتم و اون پشت سرم میومد.
+میدونم. منم از سرزنش شدن بدم میاد. اون نگاه رو میشناختم. بچه که بودم مامانم خیلی دعوام میکرد.
برگشتم سمتش.
+اصن چرا دارم اینارو به تو میگم.
پوفی کشیدم و وارد چادرمون شدم. اونم اومد تو. سمت تخت خودم رفتم.
+لباسات رو در بیار.
درحالی که ژاکتی که تنم بود رو در میاوردم گفتم. با تعجب نگام کرد.
+باید چک کنم جاییت چیزیش نشده باشه.
بتانی-خودم چک میکنم.
+غر نزن اینقد. اون زامبیه از پشت داشت بهت نزدیک میشد. جایی نیست ک خودت بتونی چکش کنی. بعدم جفتمون دختریم پس مشکلی نیس. اگه خیلیم خوشت نمیاد نگاه نمیکنم من.
رفتم سمتش روی تخت نشوندمش و پشتش نشستم.
+بیا. بکن حالا من دیگ چیزی نمیبینم.
یکم مکث کرد و بعد تیشرتی که تنش بود رو درآورد. سگک لباس زیرش رو باز کردم و همونجور گذاشتم.
+نمیخواد درش بیاری.
پشتش رو برانداز کردم. جای زخمی نبود. پهلوهاشم یکم نگاه کردم تا مطمئن بشم. هیچ چیش نشده بود.
به موقع رسیده بودم.
سرم رو به پشتش تکیه دادم و چشمام رو بستم. میتونستم عطر خوش بو کنندهش رو حس کنم.
+بیشتر مراقب باش ازین به بعد. درسته کار منه و اینا. ولی خودتم یکم مراقب خودت باش.
چیزی نگفت. لرزشای کوچیک بدنشو میتونستم حس کنم. همونطور که سرم رو به پشتش تکیه داده بودم، چشمام داشت سنگین میشد.
بتانی-رابی...
چشمام رو باز کردم و تکیه سرم رو ازش گرفتم.
+وایی خدای من ببخشید! خیلی خستم بخاطر اونه.
از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاه دیگهای بهش بکنم سمت تخت خودم رفتم و پشت به بتانی دراز کشیدم. از روی صداها میتونستم بفهمم که داره لباساش رو میپوشه. خسته تر از اونی بودم ک بخوام دقت کنم دقیقا چیکارا میکنه.
چشمام رو بستم و پلکام کم کم سنگین شدن...----------
چشمام رو باز کردم و اطراف رو نگاه کردم. بتانی رو دیدم که پشت میز نشسته و داره یه سری چیز میز رو چک میکنه. بلند شدم و روی تخت نشستم.
بتانی-بیدار شدی؟
+اره.
بتانی-زیاد خوابیدی. حتی برای شامم اومدن صدات کردن بیدار نشدی.
دستام رو بردم بالای سرم و کشیدم.
+مهم نیست. اونقد گشنم نیست.
چیز دیگهای نگفت. نگاش کردم. عینکش چشمش بود و بخاطر تمرکز اخم کوچیکی کرده بود. اون عینک واقعا عوضش میکرد.
از رو تخت بلند و از چادر خارج شدم. اول رفتم و پشت اتاق رو چک کردم ولی جیکوب نبود. باید خیلی دیروقت بوده باشه. سمت چادر اسحلهها رفتم و بعد یکم گشتن چوب بیسبالم و یه کلت برداشتم و رفتم بیرون. تو محوطه قدم میزدم و اطراف رو نگاه میکردم تا ببینم کسایی که شیفت هستن کجان. وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست سمت یکی از درختایی که به دیوار قرارگاه نزدیک بود رفتم. تا جایی که باید از درخت بالا رفتم. ارتفاع زیاد بود ولی خب مشکلی نداشتم. از درخت روی دیواره پریدم و بعدم به بیرون محوطه.
خندهی کوچیکی کردم. این هفتمین باری بود که اینکارو میکردم و تا حالا هیچ کس متوجهش نشده بود. سمت خیابون رفتم. هر از چندگاهی دور و برم رو نگاه میکردم تا مطمئن شم هیچ زامبیای دور و برم نباشه.
توی خیابون قدم میزدم و خونهها و مغازه هایی که الان دیگ خرابه به حساب میومدن رو نگاه میکردم.
این شهر قبلن زنده بود. مردم توی پیادهرو ها قدم میزدن و ماشینا توی خیابونا حرکت میکردن. اما الان همهجا فقط بوی مرگ میداد.
همونطور که اطراف رو نگاه میکردم توجهم به تابلوی نئونیای که یه سمت بود جلب شد.
یه بار.
سمت ورودیش رفتم و چک کردم تا چیزی اونجا نباشه. وارد شدم. از پلههایی که از همون ورودی شروع میشد، پایین رفتم. وارد یه سالن بزرگ شدم. بوی گندی که بخاطر جنازههای توی سالن میومد خیلی شدید بود، ولی خب دیگه عادت کرده بودم. سمت بار توی سالن رفتم. شیشههای مشروبی که از آخرین باری که استفاده شده بودن همونجوری نصفه نیمه ول شده بودن. سمتشون رفتم.
باید کولهم رو هم میاوردم.
یکی از بطری ها رو برداشتم و یکم بوش کردم. به نظر خوب میومد. یکمش رو خوردم.
خیلی خوب بود.
بطری رو دستم گرفتم و سمت سالن و جنازه هایی که اونجا بودن رفتم. بینشون میگشتم و نگاشون میکردم. یکم دیگه از محتویات بطری توی دستم خوردم. چوبم رو کنار سن گذاشتم و روی سن نشستم. به جنازه زنی که روبهروم بود نگاه کردم. سرش کاملن له شده بود. باز ترین لباسی که میتونست رو پوشیده بود.
به گردنبندی که توی گردنش بود نگاه کردم. یه زنجیر خیلی باریک بود. بدون هیچ آویز یا چیز اضافهای.
بلند شدم. بطریه توی دستم رو روی سن گذاشتم. سمت جنازه رفتم و گردنبند رو درآوردم و نگاش کردم. خیلی ظریف و قشنگ بود. چکش کردم تا کثیف نباشه. لبخندی زدم و توی جیبم گذاشتمش. یکم دیگه بین آدما گشتم تا اگه بازم چیزی بود که بدرد میخورد برش دارم ولی چیز دیگهای چشمم رو نگرفت.
چوبم رو از کنار سن برداشتم.
سمت پلهها رفتم و از بار خارج شدم. یکم دیگه توی خیابونا گشتم. هوا داشت کم کم سمت روشنی میرفت. برگشتم قرارگاه.
از جاهای پایی که دفعه اول روی چوبا کنده بودم استفاده کردم و از دیوار بالا رفتم. به لبه که رسیدم داخل رو نگاه کردم تا مطمئن شم کسی این ور نیست. از دیوار بالا رفتم و پریدم روی درخت. از درخت پایین رفتم.
سمت چادر اسلحهها رفتم و چوبم و تفنگ رو همونجایی که بودن گذاشتم. وقتی اومدم بیرون خورشید تقریبا کامل در اومده بود و بعضیا ها داشن از چادراشون بیرون میومدن. سمت چادر خودمون رفتم و وارد شدم.
بتانی روی تختش دراز کشیده بود. سمتش رفتم و جلوی تختش نشستم. چشماش بسته و نفساش سنگین بود. کج خوابیده بود، پاهاش رو بغل کرده بود و روش به من بود. زیر چشماش یکم قرمز شده بود. حتی رد اشکاشم روی صورتش مونده بود.
دستم رو بالا آوردم و شصتم رو آروم روی صورتش کشیدم.
+من خیلی اذیتت میکنم نه..؟ ولی اخه وقتی عصبانی میشی خیلی ناز میشی.
لبخندی به قیافهی غرق در خوابش زدم.
+ببخشید بخاطرشون.
بلند شدم و سمت میز وسایلش رفتم.
گردنبد رو از تو جیبم درآوردم و کنار عینکش روی میز گذاشتم و از چادر رفتم بیرون...ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...