¹³ Bethany

26 6 0
                                    

بیدار شدم و بعد از مرتب کردن موهام و لباسم رفتم تا یه چیزی بخورم. بعد صبحانه لباسامو برداشتم و دوش گرفتم. بعد از دیروز لباسام حسابی کثیف شده بود. وقتی دوش گرفتم برگشتم توی چادر. ژاکتمو در اوردم و پشت میز نشستم. عینکمو برداشتم. کنار عینک یه زنجیر بود. برش داشتم و نگاهش کردم. قشنگ بود. دور گردنم نگهش داشتم و توی اینه ای که روی میز بود نگاه کردم. لبخندم پررنگ تر شد. چند وقت بود ازین چیزا استفاده نکرده بودم؟ من حتی دو دست لباس بیشتر نداشتم. زنجیرو روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. با صدای پا سرمو برگردوندم. رابی برگشته بود. زنجیرو توی دستم گرفتم و بلند شدم. جلوی صورتش اویزونش کردم و با صدایی که سعی میکردم نه بلند باشه نه اهسته گفتم:
+کار توعه؟؟
با تعجب نگاهی بهم انداخت. اخم کرد.
رابی-بیخیالش.
و رفت سمت تختش. شونشو گرفتم و برش گردوندم سمت خودم. با اخم غلیظی بهم نگاه کرد.
+گفتم کار توعه؟؟
برگشت سمت تختش. پشتش راه افتادم و دستمو دو طرف پهلوش گذاشتم و از پشت بغلش کردم.
+خیلی قشنگه!
تعجب کرده بود. خندیدم و خواستم دستامو باز کنم که دستاشو روی دستام گذاشت. برگشت سمتم و زنجیرو از دستم گرفت. به حرکاتش نگاه میکردم. موقع بستن گیره اخم کوچیکی کرد.
رابی-بهت میاد.
+یه گردنبند که دیگه این حرفارو نداره.
خندیدم و سرمو پایین انداختم. دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو اورد بالا.
رابی-خیلی بهت میاد بتانی! خنده هات.
نگاهش بین دوتا چشمام حرکت میکرد.
+بتی... بتی صدام کن.
لبخنش پررنگ تر شد و توی چشمام نگاه کرد.
دنیل-بتانییی!!
اومد توی چادر. برگشتیم سمتش.
دنیل-عوه، فک کنم بد موقع اومدم.
+نه ماهم داشتیم میومدم.
رابی-کجا باید بریم؟
+گشت؟
رابی-اوه درسته.
ژاکتمو برداشتم و باهم از چادر خارج شدیم. بعد از برداشتن اسلحه ها سوار ماشین شدیم.
هنری-بتانی؟
+هوم؟
هنری-عام، رابی...
+نگرانش نباش. باهاش کنار میام!
هنری-بعد از دیروز، میدونم که تو آموزش زیاد دیدی ولی، بزار اون پیشت بمونه.
+میمونه.
بعد از اینکه پیاده شدیم من و میا رفتیم سمت مغازه ای که اونجا بود و بقیه مشغول مبارزه شدن. چیزایی که فکر کردیم به دردمون میخوره رو برداشتیم. سریع سمت ماشین برگشتیم و سوار شدیم. غروب بود و هوا بارونی شده بود. دنیل و رابی پشت نشسته بودن.
+هنری یکم زودتر برو. هوا خراب شده.
هنری سریع تر روند و وقتی رسیدیم سریع وارد چادرامون شدیم. هوا داشت کم کم سرد میشد. رابی کاملا خیس شده بود.
+خودتو خشک کن ممکنه مریض بشی!
رابی-نگران نباش من چیزیم نمیشه.
رفتم و از یکی از بچه‌ها چند تا پتو تحویل گرفتم و اوردم توی چادر. رابی هنوز لباساشو عوض نکرده بود.
+چرا لباساتو عوض نکردی؟؟
اخم کردم و رفتم سمتش. چند تا لباس گرم همراه با پتو ها بهش دادم.
+من میرم چند تا پتو هارو به بچه‌ها بدم. یچیزیم برات میارم که بخوری. خودتو گرم کن.
سرشو تکون داد و از چادر خارج شدم. تند میدوییدم تا کمتر خیس بشم. وارد چادر ارتور و دنیل شدم.
+ارتور بیا اینارو بگیر.
پتوهارو به ارتور دادم و به دنیل تاکید کردم خودشو گرم کنه تا مریض نشه.
+فردا برای معاینتون میام. مواظب خودتون باشین. ارتور برای خودتون غذا بگیر.
از چادر خارج شدم و برای خودم و رابی غذا گرفتم. و برگشتم توی چادر.
رابی-صدای بارون روی این چادرا واقن رو اعصابه.
+اگه سرد تر شد میرم و برای اتاق بخاری میگیرم.
رابی-اینجا بخاریم دارین؟
+اره اینجا همه چی پیدا میشه. بخاری نفتیه.
غذاهارو روی تخت گذاشتم و دمای بدنشو چک کردم.
+میرم برات نوشیدنی گرم بگیرم.
میخواستم برم که مچ دستامو گرفت.
رابی-من خوبم لازم نیست. الان کاملا گرم شدم.
+ولی بهتره که چیزای گرم بخوری. ممکنه مریض بشی کاملا خیس شده بودی.
یکم به مچ دستم فشار وارد کرد تا برگردم.
رابی-من خوبم بتی، خب؟
هنوز نگران بودم. الان وقت مریض شدن نبود. روی تختم نشستم و نگاهش کردم. مشغول غذاخوردن شد. نگاهی به سینی غذا انداختم. واقن اشتها نداشتم. یکم اب ریختم و خوردم.
رابی-چرا غذاتو نمیخوری؟
+اشتها ندارم.
رابی-تو که چیزی نخورده بودی.
+اوم ولی گشنم نیست.
رابی هم غذاشو نصفه خورده بود.
+تو چرا نمیخوری؟
رابی-منم خیلی گشنه نیستم.
سینی‌هارو برداشتم و سمت خروجی چادر رفتم.
رابی-من میبرمشون.
+استراحت کن.
سینیارو تحویل دادم و برگشتم. دوباره دمای بدن رابیو چک کردم.
رابی-تو، واقعا پزشکی؟
+آره. رزیدنت بودم.
رابی-چی میخوندی؟
+پاتولوژی.
رابی عطسه‌ای کرد. براش چند تا قرص بردم. نباید مریض میشد.
+چرا بدنت انقدر ضعیف شده؟
رابی-اون موقعی که تنها بودم خورد و خوراک خوبی نداشتم. شاید واسه همون باشه؟
+اره. باید غذای خوب بخوری. بدنت خیلی ضعیف شده.
رابی-تو نگران منی؟
نگاهی بهش انداختم. دستمو سمت زنجیرم بردم و توی دستم گرفتمش.
+نه فقط، اگه مریض بشی نمیتونی کارتو درست انجام بدی؛ و خب، برنامه ها بهم میریزه.
رابی دراز کشید و ساعدشو روی چشماش گذاشت.
رابی-حق با توعه.
پتو رو روش مرتب کردم و دوباره دمای بدنشو چک کردم. از چند دقیقه پیش بالاتر رفته بود و این اصلا خوب نبود. یه ساعت دیگه منتظر موندم تا دمای بدنشو دوباره چک کنم. رابی خوابش برده بود. کاملا مشخص بود که حالش خوب نیست. بیدارش کردم و داروهاشو بهش دادم و خودمم کم کم خوابم برده بود. هوا تاریک بود و صدای بارون روی سقف چادر ترکیب جالبی بود...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin