از چادر خارج شدم و دوباره برگشتم پیش بچه ها. یکم باهاشون موندم و شبو توی چادر میا و هنری گذروندم. صبح وقتی برگشتم رابی توی چادر نبود. لباسامو برداشتم و رفتم تا یکم دوش بگیرم. وقتی برگشتم رابی روی تختش نشسته بود.
رابی-دیشب نیومدی.
+باید اجازه میگرفتم؟
رابی-نه ولی نمیدونستم میشه جاهای دیگه هم موند. وگرنه اینجا نمیموندم.
+نه نمیشه! من میرم چون سر گروهم. میدونی که؟
سرشو تکون داد و نگاهی بهم انداخت.
+چیه؟؟
پوزخند زد.
رابی-لباست قشنگه!
+خوشبحالت ک سلیقت انقد خوبه.
رابی-اره هست. ولی ترجیح میدادم تن کس دیگه ای ببینمش.
+اگه انقدر ناراحتی میتونم پسش بدم. من لباس زیاد دارم.
رابی-فکر نکنم کسی حاضر باشه لباسی که تو قبلن تن زدیو بپوشه.
+چرا؟؟
رابی-چون بتیای شده. کسی دست و دلش ب اون لباس نمیره.
+ودف بتی؟؟ بتانی! اسمم بتانیه!
بلند شد و رو به روم وایستاد،
رابی-میدونی بتی، اخلاق گندت گرفته به لباسا!!
+تو فک کردی کی هستی که راجب من نظر میدی؟
رابی-یه آدم!
+توی بیعرضه چطور جرئت میکنی با من اینطوری صحبت کنی؟؟
رابی-فعلا که این بی عرضه باید ازت مراقبت کنه. اگه خودت عرضه داشتی چرا انجامش ندادی؟
عصبانی شده بودم. ادامه ندادم و رفتم روی تخت نشستم.
رابی-فک کنم یکی اینجا کم اورده هوم؟ یا شاید میدونه که حق با منه؟
اومد کنار گوشم و نفس کشید. چشمامو بستم.
رابی-میدونی بتی، هرچقدرم ازین خوشبو کننده ها استفاده کنی بوی گند شخصیتتو پوشش نمیده.
از بین دندونام تاکید کردم:
+به من نگو بتی!! اسم من بتانیه!!
رفت و همونطور که از چادر خارج میشد گفت:
رابی-گفت و گوی خوبی بود بتی. بعدا میبینمت!
روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی شکمم جمع کردم. چرا انقدر اذیتم میکرد؟ من که گردنبندشو پس دادم دیگه چی از جونم میخواست؟؟ من واقعا...اونقدر گند اخلاق بودم؟ یا بی کفایت و همچین چیزی؟؟ ولی من سر گروه بودم. هر کسی به همچین چیزی دست پیدا نمیکنه. قطره اشکی ک از چشمام پایین اومده بودو پاک کردم. همیشه همین بود. مامانمم همیشه همینو میگفت. پدرم، خواهرم! همه! حق با اوناست. من یه بی عرضم. موهامو بستم و پشت میز نشستم. عینکمو زدم و سعی کردم خودمو مشغول کار کنم. ولی حرفاش از ذهنم بیرون نمیرفت.
"بوی گند شخصیتتو پوشش نمیده"
"اخلاق گندت گرفته به لباسا"
عینکو پرت کردم روی میز و از چادر خارج شدم. رفتم سمت چادر جسی. اون بهترین کسی بود که میتونست یکم درکم کنه. وقتی وارد چادر گروه شدم رابیو دیدم که پیششون نشسته و مشغول صحبت و خندیدنن.
+جسی، اینجاست؟
رابی-فک نمیکنم دلش بخواد تورو ببینه!
بهش توجهی نکردم و با نگاهم دنبالش گشتم. اونجا نبود. از اونجا خارج شدم و سمت چادر جسی رفتم. صداش زدم و وقتی مطمئن شدم داخله وارد شدم.
جسی-چطوری بتانی؟ واو این لباسارو نگا! هموناست نه؟ همونایی که رابی گرفتشون.
+اره هموناست. میا واسم اوردشون.
جسی-واو دختر! خیلی بهت میاد!
+متشکرم. جسی..
جسی-هوم؟
+ب نظر تو اومدن رابی با من، یکم، یکم زیاده روی نیست؟
جسی-بتانی، مطمئن باش ما اگه چیزی میگیم یا تصمیمی میگیریم فقط بخاطر خودته خب؟ اگه اون همراهت باشه، خیالمون خیلی راحته!
+ولی جس، من اصلا دوست ندارم کنار اون باشم. اونم دوست نداره. این فقط دردسره.
جسی-به نظرم سعی کن باهاش کنار بیای. اون اونقدرام دختر بدی نیست!
+من نمیخوام قضاوتش کنم یا راجب بدی و خوبیش نظر بدم. فقط میدونم که با من کنار نمیاد.
جسی-اون با همه بچه های گروه من رفیق شده. بچه ها بیشتر از قبل روحیه گرفتن و هروقت میریم گشت واقن مشتاقن. چون رابی هرسری براشون شرط میزاره و تا اخر شب هرکی زامبی بیشتریو بکشه از انجام دادن کارایی که توی بازی باید انجام بدن معاف میشه! اونا هرشب سرگرمی دارن!
+ولی با بچه های من، اصلا اینطوری نیست. بهتر نیست اون توی گروه تو باشه؟؟ شماها خیلی باهم جور شدین.
جسی-ببین بتانی، اون تنها کسیه که برای مدت طولانی اون بیرون زندگی کرده و میتونه ازت محافظت کنه. لطفا بخاطر خودت باهاش کنار بیا.
انگار حرفای من هیچکدومشونو قانع نمیکنه. بلند شدم و همونطور که از چادر میرفتم بیرون از جسی خداحافظی کردم. بچه های گروهش اماده میشدن تا گشت بزنن و صدای خنده هاشون مثل همیشه کل قرارگاهو پر کرده بود. نگاهی بهشون انداختم. رابی روی کاپوت ماشین نشسته بود و بقیه هم کنارش بودن. از کنارشون رد شدم و به ساعتم نگاه کردم. باید میرفتیم پیش تام. سمت سالن تمرین تام راه افتادم. بچه ها اونجا بودن. مثل همیشه منظم. همیشه همونطوری بودن که ازشون میخواستم. با همشون دست دادم و حالا تام بود که طبق معمول دیر کرده بود.
دنیل-رابی نمیاد؟ اونم نباید تو این تمرینا باشه؟
دیوید-داشت با گروه جسی میرفت گشت.
میا-مگه اون توی گروه ما نیست؟؟ الان وقت تمرینه! اون باید از برنامه گروه خودش پیروی کنه.
هنری-اون تازه وارده انقدر بهش سخت نگیرین!
آرتور-ولی اگه سر تمرینا حاضر نشه، ممکنه براش مشکل پیش بیاد.
مکس-حق با آرتوره. ما ماموریت در پیش داریم و باید خودمونو براش اماده کنیم.
با اومدن تام بحث ناتموم موند و شروع کردیم به تمرین.
نزدیکای غروب بود که کارمون تموم شد و بعد از یه دوش سریع رفتیم تا برای شام غذا بگیریم. رابیو دیدم که سر میز گروه جسی کنار جیکوب نشسته بود. میز جلوییشون خالی بود و بعد از گرفتن غذا اونجا نشستیم. بد نبود اگه یکم با بچه ها وقت میگذروندم. من پشتم به رابی بود و رابی هم همینطور. صداشونو میشنیدیم.
جیکوب-فک کردم یکی گفت از این به بعد غذا نمیخوره!
رابی-اون فقط برای سوزوندن اون خانوم افادهای بود!
سوزان-امروز خیلی فعالیت داشته بایدم گشنش شده باشه!
آستر-نمیدونم میخواسته خودشو به کی نشون بده.
بعد هم صدای خندههاشون. ما آروم غذا میخوردیم و مکالمه خاصی بینمون شکل نمیگرفت.
میا-خانوم افادهای دیگه کیه؟
مکس-نمیدونم ولی اصطلاح درستی نبود. سعی کن تکرارش نکنی!
میا-اوهوم.
به هنری نگاه کردم. هنری چشماشو باز و بسته کرد تا اروم باشم. مشغول غذام شدم.
آرتور-ما فردا با تیم جسی جلسه داریم درسته؟ درمورد تجهیزات.
+اره. ولی جسی امروز چیزی راجبش بهم نگفت. احتمالا سرشون شلوغه.
دیوید-معلومه با اومدن رابی گروهشون حسابی شلوغ پلوغ شده!!
دنیل-نمیدونی هرشب صدای خنده هاشون تا چادر ما میاد!! مطمئنم هر شب یه بازی جدید انجام میدن.
دیوید-واقن؟ چه بازیایی؟؟
حرفشونو قطع کردم.
+اگه صداشون اذیتتون میکنه میتونم بهشون تذکر بدم.
دنیل-نه نه لازم نیست. من که راضیم.
دنیل سرشو سمت دیوید برگردوند و ادامه داد.
دنیل-مطمئنم دیشب سوزانو مجبور کردن تا اخر بازی بدون لباس بشینه!
دیوید و دنیل خندیدن.
میا-چی؟ این بی شرمانست!
دیوید ادای میارو در اورد.
دیوید-یا انجیل مقدس! این خیلی بیشرمانست!!
دنیل هم ادامه داد.
دنیل-اروم باش میا اونا کار درستی انجام نمیدن. خدا جزای کار اونارو بهشون نشون میده.
دیوید با همون لحن ادامه داد.
دیوید-اینجا محیط کاره نه این کارا. واقن که اونا بی مسئولیتن!!
شروع کردن به خندیدن. من و هنریم خندمون گرفته بود.
آرتور-غذاتونو بخورین تا غذای یسری زامبی بی مغر نشدین.
دنیل-به نظر من خطرناک تر از زامبی آرتور عصبانیه.
بعدم خندید و با دیوید زدن قدش.
آرتور پوزخندی زد و سرشو اورد جلو.
آرتور-اگه دوست داری امشب عصبانیتمو ببینی میتونی ادامه بدی. مطمئن نیستم فریادت به گوش اونا نرسه. احتمالن فردا تو موضوع اصلی بحثشون میشی!
و به تیم جسی که مشغول حرف زدن و خندیدن بودن اشاره کرد. دنیل لباشو بین دندوناش گرفت و مشغول غذا خوردن شد. کم پیش میومد آرتور راجب مسائل شخصیشون اینطور واضح توی جمع صحبت کنه! واو! این باید ثبت میشد. نگاهی به هنری انداختم که اونم با تعجب به من نگاه کرد. خندمون گرفته بود.
دیوید-فک کنم یه نفر اینجا خیلی از ددیش حساب میبره!!
دنیل-شات د فاک اپ. اون ددی من نیست.
آرتور نگاه تیزی به دنیل انداخت.
مکس-هی ب نظرم این مسائلو توی تنهاییتون حل کنین باشه؟؟
+فک نکنم تنها موندن این دوتا امشب کار درستی باشه!!
لحنم رگه های خنده داشت که بقیه نگاهم کردن.
هنری-یکم ابرو داریم نذارین اونم پیش تیم جسی بره!!
خندیدیم.
آرتور-مطمئن باشین امشب صدایی از ما در نمیاد.
مکس-فک کنم یکی امشب باید تنبیه بشه...ووت و کامنت فراموش نشه♡
CZYTASZ
Death Time Romance
Dla nastolatkówاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...