.حسادت.

9K 749 147
                                    

عروسک گربه پسرش رو به سمتش گرفت که صورتش به سمت مخالف چرخوند ولی از کارش پشیمون شد.
چرا؟
چون چرخوندن سرش همانا و چشم تو چشم شدن با جیمین همانا.
اخمی کرد و به پاهاش نگاه کرد.

به خاطر اینکه روی شیشه ها پا گذاشته بود پاهاش زخم شده بود و ددیش پانسمانشون کرده بود.
اگر می‌گفت دردش کمه دروغ گفته بود ولی نمی‌خواست جلوی مهمون ها خودش رو لوس و ننر نشون بده.
هرچی بود برای ددیش بود.

سرش رو به سمت ددیش چرخوند و با چشم های مظلوم نگاهش کرد.
جئون که بالاخره توجهی از پسرش دیده بود خوشحال شد و بهش نگاهی انداخت.
_جانم نفسم ؟
بالاخره افتخار دادی به ددی نگاه کنی؟
نگاه کن عروسکاتو ببین اینارم هیونگا خریدن چرا گریه می‌کنی زندگیم ؟

تهیونگ بغض کرده خودش رو به پیراهن ددیش مالید و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.
جئون متوجه حرف تهیونگ نشد پس گوشش رو به لب های پسرش نزدیک تر کرد تا متوجه حرفش بشه.
_چی گفتی عسلم بازم میگی؟
تهیونگ بغض کرده زیر لب زمزمه کرد:
+م...میمی.
جئون اخمی کرد و زیر لب زمزمه کرد
_چی پسرم ؟
تهیونگ کمی صداش رو بالاتر برد و با بغض مشهودی گفت
+م..میمی.. می‌خوام..لطفا.

جئون بی حس به رو به روش خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.
ولی توی ذهنش فکر های زیادی می‌گذشت اینکه:
چطوری مهمون ها رو بپیچه و برای نیم ساعت تو اتاق باشن؟
چه بهونه ای بیاره که ناراحت نشن؟
حتی همین الانشم کلافگی از اون جمع می‌ریخت
باید افسار رو دستش می‌گرفت.
پس پوزخندی زد و به جیمینی که انگشتش رو میمکید و معلوم بود از یه عادت تخمی به جا مونده زل زد.

با تهیونگی که در آغوشش بود بلند شد.
تهیونگ خیال کرد که به خواسته اش رسیده ولی زهی خیال باطل.
_جیمین عزیزم میشه با من و تهیونگ بیای اتاق؟
جیمین ذوق زده به خاطر اینکه فکر میکرد قراره بازی کنن از روی پای یونگی بلند شد و به سمت جئون دوید و دستش رو گرفت.
تهیونگ چشم غره ای به جئون و جیمین رفت و سرش رو روی شونه ددیش گذاشت.

جئون تهیونگ رو روی زمین نشوند و جیمین رو هم کنارش نشوند.
عروسک های زیادی رو جلوشون گذاشت و تبلت و لپ تاپ و بازی های ویدئویی و حتی پلی استیشن تهیونگ رو کنارشون گذاشت تا صداشون در نیاد
کمی خم شد تا بهشون اخطار بده.
_خوب گوشی بدید.
پسرای خوبی میمونید و تا شام و وقتی که کارای ددی هاتون تموم شه بازی میکنید بدون دعوا و سنگ هاتون رو وا میکنید.
تهیونگ روی زانوهاش بلند شد و گردن ددیش رو گرفت و ازش آویزون شد.
جئون بوسه ای روی لب های پسرش نشوند و جانمی رو زمزمه کرد.
+بابایی...پس اون چی ؟
_بعد از رفتن مهمونا میزارم تا صبح کاری که میخوای رو بکنی باشه فندقم؟
تهیونگ لبخندی زد و سری تکون داد و به جای قبلیش برگشت و چشم غره ای به جیمین رفت که باعث ناراحتی پسر شد.

•میخوام باهات حرف بزنم تهیونگ.
پسر بی توجه به دوست چندسالش لپ تاپش رو روشن کرد تا فیلمی انتخاب کنه.
جیمین نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن.
•تو تو همیشه بهتر از من بودی ، و این باعث حسادت من شد.
هر روز و هر شب بهت حسادت میکردم چون چیزایی که تو داشتی رو‌ من نداشتم
حتی اگر هم می‌داشتم
تو بهترش رو داشتی!
تو توی هر کاری بهتر از من بودی همیشه و همه جا !
پس تصمیم گرفتم بهتر از تو شم
توی همه چی همه چی...
نمیتونی تصورش کنی حسادت چطوری ادمو میخوره و از پا در میاره.
بغضش رو قورت داد و بازم ادامه داد:
•لعنت بهت تهیونگ من توی همه چی شاید ازت زده باشم جلو ولی توی عشق نتونستم.
جئون تو رو می‌پرسته
تو فکر میکنی تنها قلب جئون رو تصور کردی ولی نه!
تو چشم های جونگکوکی میفهمی؟
انگار اختیار همه چیش دست توعه
وقتی نبودی فقط ما دیدیم چطوری از بین رفت.

نفس عمیقی کشید و به تخت تکیه داد و اجازه داد بغضش بترکه.
•تهیونگ من خیلی خواستم سراغت رو بگیرم خیلی خیلی ولی جئون نمی‌خواست حتی من نزدیکت شم
اون مرد هر شب میومد بهت سر میزد.
الان نگاه نکن میزاره بیایم خونش یا بهتر بگم عمارتش
وقتی تو نبودی ما حتی اجازه نداشتیم بهش زنگ بزنیم تهیونگ میفهمی تو همه چیز اون مردی؟
تهیونگ با تعجب و کمی بغض به رو به روش خیره مونده بود.
وضعیت خیلی خراب تر از این حرفا بود و باید بیشتر از جیمین حرف میکشید.

جیمین اشک هاش رو پاک کرد و بلند شد که بره ولی دستش گرفتار دست های کوچک تهیونگ شد.
_هی دوست قدیمی بدون دیدن فیلم میخوای بری؟
جیمین لبخند پر ذوقی زد و کنار تهیونگ نشست و در آغوشش گرفت.

جئون قلنج گردنش رو شکوند و به جین نگاهی انداخت که غذا رو آماده کرده بود.
ممنونی رو بلند ادا کرد و به سمت اتاق پسرش رفت.
بدون در زدن وارد اتاق شد که عروسکی سمت صورتش پرت شد.

وقتی چشم‌هاش رو باز کرد توقع داشت که چشم های شیطنت واری رو ببینه ولی وقتی با چشم های ترسیده مواجه شد نگران شد.
به سمت پسرش رفت و دستی به صورتش کشید و جیمین رو هم چک کرد.
میخواست دلیل ترسشون رو بپرسه ولی با دیدن صفحه لپ تاپ که روشن بود و صحنه هایی که پخش میشود متوجه داستان شد.
پسرش و جیمین فیلم ترسناک دیده بودن.
پوفی کشید و لپ تاپ رو خاموش کرد و دست جفتشون رو گرفت و به سمت پایین رفت.
جیمین با دیدن ددی هاش به سمتشون پرواز کرد و مشغول غذا شدند.

حدودا ۲۰ دقیقه بود که مهمونا رفته بودن و تهیونگ تنها با تی‌شرتی که مال ددیش بود روی تخت منتظر باباییش بود.
پاهاشو به تخت کوبید و به ساعت که ۱۲:۳۰ رو نشون میداد نگاهی انداخت.
از وقت خوابش گذشته بود و ددیش داشت کاراشو انجام میداد.
جیغی کشید و کلافه موهاشو کشید.

حدودا ساعت ۱ بود که جئون اروم در اتاق رو باز کرد و توقع داشت که پسرش خوابیده باشه و از زیر میمی دادن به پسرش در بره ولی با دیدن چشم های اشکی پسرش پشیمون شد.
+ هق....بی تربی..تت...تو ...تو قول داده بودی....هققققق...بد دیر میای....به من...میمی...ندی؟؟؟؟
جئون خیلی پشیمون شد خیلی اون که اول آخر قرار بود به پسرش میمی هاشو تقدیم کنه و این کار؟
به شدت تخمی بود.

تهیونگ عصبی از تخت بلند شد و بالش و پتو شو برداشت و به سمت پذیرایی رفت ، درسته اتاق های زیادی تو اون عمارت وجود داشت ولی پسرمون به شدت ترسو بود مخصوصا بعد دیدن اون فیلم ترسناک.
با کوبیده شدن در جئون به خودش اومد و پوف کلافه ای کشید.
_عالی شد جئون حالا برو ناز بکش.






سلام.

.𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲.Where stories live. Discover now