پنجاه و یکم. مهر و موم

111 43 122
                                    

«می‌دونستم میای.»

جیمین پوزخندی زد. حالا لب صخره ایستاده بود و به دره‌ای تاریک خیره شده بود. دره‌ی طوفان. مکانی که استاد اغلب اون جا اقامت داشت.

میکآح، که حالا هیبتی فراتر از یک انسان داشت و به دلیل جذب نیروی فوق‌العاده زیاد، تبدیل به شبحی غول‌آسا شده بود، در مرکز دره مشغولِ مراقبه بود‌. اغلب در همین حالت قرار داشت. از زمانی که جیمین رو به عنوان شاگردش پذیرفت، بیشتر مواقع، مشغول مراقبه و تمرکز ذهن بود. حالا، با غلیظ‌ترین هاله‌ی انرژی، اون‌جا نشسته بود و در حالی که کلاه پارچه‌ای روی صورتش سایه انداخته بود، با جیمین حرف می‌زد. از صورت سیاهش چیزی دیده نمیشد. جیمین پیش خودش فکر کرد از آخرین بار که صورت استاد رو دیده، زمان زیادی گذشته. میکآح همیشه خطوط چهره‌ش رو در تیرگی سایه‌ها، دفن می‌کرد. مردی خمیده بود که اغلب در سکوت از معابر تردد می‌کرد و چیز زیادی نمی‌گفت.

به چشم مردم، پیرمرد بی‌خطر و تنهایی می‌مونست که از فقر و بیچارگی به این روز افتاده. با عصایی چوبی توی کوچه‌ها راه میره و احتمالا به خونه برمی‌گرده. هرچند، تنها جیمین از حقیقت این موجود باخبر بود. یک خدای قدرتمند. صاحبِ زمان. پس پوزخندی فرستاد و از همون ارتفاع جواب داد: «البته که می‌دونستی استاد. تو هر چیزی رو پیش از این که اتفاق بیفته، می‌دونی. به همین خاطر هسته‌ی دهم رو توی روح فرمانروا جاساز کردی. می‌دونستی قراره بین ما چه حسی شکل بگیره!»

هیبت خمیده میکاح حرکتی نکرد. تنها اجسام متحرک توی دره، پاره‌سنگ‌های کوچیک و بزرگی بودن که روی مدارهایی دایره‌ای، اطراف پیرمرد چرخ می‌زدن. حلقه‌ی مدارها نوری سفید پس می‌داد و تاریکی دره رو کمی عقب رونده بود. جیمین می‌دونست اون تخته‌سنگ‌ها هر کدوم دروازه‌ی یک دنیای موازیه که به کنترل میکآح در اومده. در هر دنیا، یک نسخه از همه وجود داشت. خودش، جونگ‌کوک و حتی بانچیِ جوانی که در یکی از همین دنیاها، تصمیم گرفت به میکآح تبدیل بشه.

«این آزمونِ توئه جیمین. باید بهم ثابت میشد شاگردِ من در برابر قلبش رامه یا سرکش. قدرت همیشه در اختیار افرادیه که در مقابل قلبشون، سرکشن.»

موی زال جیمین روی موج باد سوار شده بود و همراه بندهای لباس پسر، تاب می‌خورد. جیمین به دست‌هاش نگاهی انداخت. انگشت‌هاش روشن شده بودن. هر بار وارد دره می‌شد، هسته‌ها به انرژیِ زیادی که در فضا حضور داشت، واکنش نشون می‌دادن. حتی انشعابات اطراف گردنش هم می‌درخشید و طلسم شاخه نمایان میشد. این روشنایی، از جیمین زالی که روی نوک صخره ایستاده بود، تصویری افسانه‌ای می‌ساخت. موی برفی تاب می‌خورد و روشنایی اطراف گردنش با تمام قدرت می‌تابید. ممکن بود یک شاعر این تصویر رو ببینه و اسمش رو بذاره: «پسری که دستش به خورشید رسید.» غافل از این که نور اون انگشت‌ها و گردن، پیچش اون موهای زال و حتی کشیدگیِ اون چشم‌ها متعلق به پسری بود که سال‌ها برای پس گرفتن روحِ مادرش تقلا می‌کرد.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now