زی_دیگه دوسم نداره
بلافاصله با اتمام جمله ش قطره اشک سمجی روی گونه ش میچکه و به سمت چونه ی خون آلودش راه میگیره
زی_اینم آخریش...
اولین قولی که داده بود و آخرین قولی که شکسته شد!
بعد از چندین سال جون کندن برای اینکه اشکی از چشم هاش پایین نچکه امروز قولش رو شکست
چون به این باور رسید کسی رو که اون قول براش با ارزش بود رو شکسته
حالا دیگه چه فایده ای داره که جلوی اشک هاش رو بگیره؟!
میدونه که تا عمر داره صدای فریادهای غم آلود اون مرد از ذهنش پاک نمیشن
میدونه که شاید دیگه هیچوقت نتونه سرپا شدنش رو ببینه
لیامی که تمام عمر ذات خوب خودش رو حفظ کرده حالا از نزدیک ترین آدم به روحش، ضربه خورده...
قراره چه اتفاقی براش بیوفته؟
قراره چقدر از اون آدم خوب با اون قلب پاک فاصله بگیره؟
قراره تا کجا پیش بره؟
تا نادیده گرفتنش؟ تا اهمیت ندادن بهش؟ تا برای همیشه طرد کردنش؟
همه ی این ها یه درد مشترک و عمیق ان که کم کم ریشه هاش رو میخشکونن
حالا که میدونه و مطمئنه که لیامش دیگه دوسش نداره گریه نکردن به چه دردش میخوره؟
ولی...
اگه نگه داشتن همین یه قول میتونست راه برگشتش به اون مرد باشه چی؟
با گذشتن این فکر از ذهنش جوشش چیزی رو توی معده ش حس میکنه
اگه برای ثابت کردن عشقی که به اون مرد داره باید همون یه قول رو حفظ میکرد اما اینکار رو نکرد چی؟
مایع داغی که طی چند ثانیه به سمت دهنش راه میگیره
اگه اون قول از هر قول دیگه ای برای لیامش باارزش تر بود چی؟
مگه نه اینکه گفته بود دلش رو نداره گریه های بد و دردناکش رو ببینه؟
مگه با دیدن گریه هاش از پا نمیوفتاد؟
یعنی بازم میخواست اذیتش کنه؟
اینبار با گریه هایی که هیچ جوره بند نمیومدن؟
آره...
پسرک مو مشکی قصه دیگه هیچ قولی نداشت که بتونه بهش پناه ببره تا شاید اون مرد رو به خودش برگردونه و بهش ثابت کنه براش ارزشمنده!
نشخوار فکری با افکار سیاه و بی سر و تهی که باعث میشن درد معده ش شدت بگیره و مزه ی خون رو توی دهنش حس کنه...
و طی چندثانیه ردیف پله ها و سنگفرش پیاده رو رنگ قرمز خون به خودشون بگیرن
خونی که از دهن اون پسر بیرون میریزه تا صدای آشنایی رو توی ذهنش اکو کنه:
VOCÊ ESTÁ LENDO
Violet♡[Ziam] Season 1 Completed
Fanficبقراط میگه هر آدمی یکی از رنگ های آبی، قرمز، سبز یا زرده اما من میگم تو ویولتی... زیباترین تناژ بنفش💜 "اگه روحیه حساسی دارید خوندن این بوک رو بهتون پیشنهاد نمیکنم" آپ نامنظم