twenty eight

2.9K 374 1.3K
                                    

هر روز برای غمگین شدن دلیل تازه ای وجود داره...

.
.
.

و_من خیلی خوابم میاد ددی

لی_بخواب بیبی

بدن اون پسرو توی بغلش بالا میکشه و به آرومی ادامه میده:

لی_همینجا تو بغلم بخواب

ویل بی هیچ حرفی سر تکون میده و طولی نمیکشه که خوابش میبره

اما لیام میدونه که امشب قرار نیست خواب به چشمش بیاد

قلبش هنوزم تند میتپه و نقطه به نقطه ی بدنش به شدت میسوزه

هنوزم حالش جا نیومده و دیدش هر چند لحظه یه بار تار میشه

از همه بدتر اینکه درد ساق پاش لحظه به لحظه شدیدتر میشه که این یعنی آسیب جدی ای دیده...

به آرومی بدن ویلو توی بغلش جا به جا میکنه و کمی رو به جلو خم میشه

و همین کافیه تا رد خون رو روی پارکتا ببینه

خونی که از روی کفش چرمش سر میخوره و زمینو قرمز میکنه

نفس سنگینشو از ریه هاش بیرون میده و بوسه ی آرومی روی موهای روشن پسرش میذاره

بدنش به طور نامحسوسی میلرزه و نمیتونه تشخیص بده این لرزش از سر خشمه یا ضعف... یا شاید غم

سی سالشه اما جرئت چشم چرخوندن دور اون اتاق نحسو نداره

اتاقی که توش جهنمو به چشم دیده و با سلول به سلول تنش حسش کرده

تمام عمرش از شر اون مرد تباه شده

بیست سال زمان کمی نیست برای پی در پی ضربه خوردن

ضربه های روحی و جسمی ای که آثارشون هنوزم باهاش همراهن

از لذتی که درد کشیدن دیگران بهش میده تا حساسیت پوستی عصبی و درد دست شکسته ش

وقتی خودش درد کشیده چرا باید درد دادن به دیگران براش خوشایند باشه؟

چرا باید این زنجیره ی لعنتی رو ادامه بده؟

چرا تا این حد خسته و درمونده س؟

با صدای زنگ خوردن گوشیش از جیبش بیرون میکشه ش و برای اینکه ویل بیدار نشه تماسو وصل میکنه:

ک_لیام تو کجایی؟ ویلو پیدا کردی؟

صدای نگران کیت زیر گوشش پخش میشه و پلکاشو از روی حرص باز و بسته میکنه

لی_پیداش کردم

ک_خداروشکر الان کجا...

لی_فقط گورتو از این خونه گم کن بیرون چون اگه جلوی روم ببینمت تضمین نمیکنم سالم از زیر دستم بری بیرون

بلافاصله تماسو قطع میکنه و گوشیشو روی تخت میندازه

اون دختر چطور جرئت میکنه اظهار نگرانی کنه وقتی حواسش به بچه ی خودش نبوده؟

Violet♡[Ziam] Season 1 CompletedOnde histórias criam vida. Descubra agora