~قسمت یک~

1.5K 77 18
                                    

خیابون خلوته و جز سکوت چیزی شنیده نمیشه.
فقط شاید گاهی صدای چندتا بچه گربه که دارند با هم دعوا میکنند به گوش برسه.
یا جیرجیرک‌هایی که هیچوقت نفهمیدم چرا وقتی هوا تاریک میشه صداشون درمیاد.
آسمون کاملا رنگ سیاه به خودش گرفته و چراغ‌های بلند کنار خیابون اون رو ترسناک‌تر میکنه.

روی خط‌های بریده‌ی وسط خیابون دارم قدم میزنم.
نمیدونم کجا میرم.
فقط میدونم که به این راه رفتن و ‌هوای تازه نیاز دارم.
ساعت از نیه شب هم گذشته و من از خونه خیلی دورم.
اما هیچ اهمیتی نداره.

همونطور که اون توی این سوز خفیف خوابیده،منم کنار یکی از همین خیابون‌های بدون انتها به خواب میرم.
اون حق نداشت بدون من بخوابه.
اما گفت که به اون خواب احتیاج داره.
چاره‌ای جز بستن چشماش نداره.
و من هم مثل یه آدم احمق نادون واسش لالایی ساختم.

دلم براش تنگ شده.
میدونم که فقط بیست دقیقه‌ست که ترکش کردم.
اما از همین الان دلم تنگ شده.

فقط خدا میدونه که چقدر دارم تلاش میکنم که این بغض لعنتی رو توی‌گلوم نگه دارم.
غرورم داره ترک میخوره.
اما من هنوز به عنوان سنگ ازش استفاده میکنم.
دارم زور میزنم که جلوی این قطره‌های مسخره که از چشمام میان رو بگیرم.
ولی اون صحنه،از ذهنم پاک نمیشه.

من...
یه آدم بی‌عقل...
لیام پین لعنتی...
حتی نمیدونم چه غلطی کردم!

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now