نفس عمیق کشیدم.
سرم رو پایین انداختم و از اون راه باریک بیرون رفتم.
بیتوجه به اطرافم به سمت در خروجی راه رفتم.با خودم میگفتم که واقعا چرا خودم رو کوچک کردم و اومدم پیشش.
تحویلم نگرفت که هیچ...
محل سگ هم بهم نذاشت.نزدیکای در بودم که با صدای یه نفر سر جام ایستادم.
راهبه:«آقای پین؟»
با اخم به سمتش برگشتم. لیام:«بله؟»
دقیقا همون موقع که اعصابم خورد بود،میخواست به من گیر بده
و من هم میخواستم اینقدر بزنمش تا کل بدنش مثل اِما کبود بشه.راهبه:«اصلت میدونید اومدن به صومعه،مخصوصا این موقع شب،اصلا کار درستی نیست؟»
با تعجب بهش نگاه کردم.
این یارو با این شغل مزخرف احمقانش داره اعصابم رو خورد میکنه... پوزخندی زدم و جواب دادم:«من یادم نمیاد از شما پرسیده باشم که چی درسته؟»
دستهاش رو جلوی بدنش آورد و انگشتهاش رو توی هم گره زد.راهبه:«آقای پین،برای من مهم نیست که ذهن شما قراره چه جوابی به من بده.»
با چشمای گرد بهش خیره شدم.راهبه:«مطمئن باشید که این کارتون گزارش میشه.»
خب میدونی چیه؟
به درک... برام مهم نیست چون مادر و پدرم در مورد عقاید مذهبی من میدونن.
ولی اون راهبه ادامه داد:«نه تنها خانوادهی شما،بلکه خانوادهی اِما هم خبردار میشن.»
توی اون لحظه،خیلی خودخواهانه با خودم تکرار کردم'پس اسمش اِما بود'! اما وقتی توی ماشین نشستم،حرفهای اون راهبه توی گوشم پیچید.
با وجود اون پدری که اِما داشت،الان تو خطر بود.
VOCÊ ESTÁ LENDO
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanficوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...