دستهاش رو روی گردنش گرفته بود و محکم فشار میداد.
انگار میخواست جلوی اون گرفتگی عمیق گلوش رو بگیره که تبدیل به اشک نشه.
با سکوت تمام و بدون هبچ صدایی از در بزرگ و سنگین کلیسا بیرون رفت.من توی اون لحظه حوصلم در حد مرگ سر رفته بود و میتونستم هر چیز مسخرهای رو بهونه کنم تا از اون شرایط فرار کنم.
و فکر کنم اِما،بهترین انتخاب من بود و بعدها تبدیل شد به بدترین انتخابم.اگه حداقل اون روز اینقدر در و دیوار رو نگاه نمیکردم و چشمام رو روی اون کشیش لعنتی نگه میداشتم تا به حرفهای مفت و مزخرفش گوش بدم،این اتفاق نمیافتاد.
الان بدون هدف،توی تاریکی نیمه شب قدم نمیزدم.
اِما رو نجات داده بودم.دنبالش راه افتادم.
در کلفت و پر وزن کلیسا رو که نیمه باز بود و به آرومی داشت بسته میشد رو نگه داشتم.
از فضای به قول معروف پاک اونجا بیرون رفتم و در رو پشت سرم کوبیدم.مطمئنم چند نفر به سمتم برگشتن و با خودشون داشتن فکر میکردن که من چقدر بیملاحظم.
اما ذهن من فقط یه چیز رو تکرار میکرد.
'به هیچ کدوم از افکار احمقانشون اهمیتی نده'. نگاه کردم.
اطرافم رو دید زدم.
سرم رو به چپ و راست چرخوندم.
اما خبری از اون دختر نبود.شروع کردم به قدم زدن دور ساختمون.
و بالاخره...
چشمام شکارش کرد.
پشت یه ستون وایستادم و نگاهش کردم.آستین گشاد لباس راهبگیش رو بالا زده بود و دستش توی دست کشیش بود.
دست آزادش رو زیر بینیاش گرفته بود و هر چند ثانیه یکبار دماغش رو بالا میکشید.
اشک صورت بیرنگش رو خیس کرده بود.
ESTÁS LEYENDO
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanficوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...