~قسمت سه~

496 48 10
                                    

توی ماشین سفیدمون نشسته بودیم و پدرم درحال رانندگی بود.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
سرعت زیاد ماشین باعث میشد،درختها به سرعت تکون بخورن.
این حرکت تند و سریع حالم رو بد میکرد.

سرم رو پایین انداخنم و به دستهام نگاه کردم.
آستینای کتم رو بالا زدم و به تتوهام خیره شدم.
تو فکر این بودم که به زودی یه تتوی جدید داشته باشم.

خیلی وقت بود که اون سوزن روی پوستم حرکت نکرده بود.
حس عجیبی که اون جوهر،هنگام طرح انداختن روی پوستم بهم میداد،کم‌کم داشت از ذهنم پاک میشد.
فقط نمیدونستم ایندفعه چه طرحی به اون همه نقش روی بدنم اضافه کنم...

واقعا از این خبر نداشتم که این گیجی تبدیل به یک تصمیم قطعی میشه.
و اون تصمیم،ایندفعه تبدیل به یک جمله‌ای میشه که با هر دفعه نگاه کردن بهش،دلم به لرزش میوفته.
جمله‌ای که اِما از اعماق قلبش بهش ایمان داشت.
جمله‌ای که برخلاف تمام عقیده‌هایی که با زور باورشون کرده بود،حرف اصلی دلش رو میزد.

آستین پیراهن و کتم رو پایین دادم.
اجازه دادم که هوا از راه دستم به کل بدنم برسه.
دکمه‌های سرآستینم رو نبستم و به طرز نامنظمی روی مچ دستم ولش کردم.
انگشت اشارم رو روی کروات گذاشتم و از محکم بودنش کم کردم.

بعد از چند دقیقه نشیتن توی اون ماشین لعنتی،پدرم جلوی کلیسا نگه داشت.
همه از ماشین پیاده شدیم و اولین نفری که مادرم بهش نگاه کرد،من بودم.

با تأسف بهم نگاه کرد و نزدیک شد.
با یه حرکت کرواتم رو دوباره محکم کرد و دکمه‌های سرآستینم رو بست‌
با چشمایی پر از عذاب بهش نگاه کردم.
مادرم بی‌توجه به التماسی که از چشمام میبارید،به کارش ادامه داد.
و بعد گفت:«لیام دیگه وقتشه که از این وضعیت در بیای.تا کی میخوای همینجوری،خوش‌گذرون ادامه بدی؟!»

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now