تکیهام رو از روی دیوار برداشتم و با قدمهای آهسته به سمت اِما رفتم.
واقعا دلیلش رو نمیدونستم.
ولی باید باهاش حرف میزدم.
حتی اگه شده یه کلمه... بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونهی استخونیش گذاشتم.
با متانت و آرامش به سمتم برگشت.
لبخند میزد اما چشماش پر از غم بود.توی چشمام خیره شد و لبخند روی لبش از بین رفت.
لبهاش رو باز کرد تا چیزی بگه.
اما انگار صداش در نمیاومد.تمام کتابها رو از دستش گرفتم و روی دیوار کوتاه حیاط گذاشتم.
دستهاش رو توی دستم گرفتم و اون رو با خودم به سمتی کشوندم که کسی نباشه.چشمم به یه راه باریک،بین دو ساختمون توی صومعه افتاد.
اِما رو فرستادم و تا آخر راه رفتم تا کسی ما رو نبینه.چشماش رو از روی من برنداشته بود.
هنوز نگاهم میکرد.
پشتش رو چسبوند به دیوار و ایستاد.
آستیناش رو بالا زدم و کبودیهای روی پوستش رو نگاه کردم.لیام:«درد میکنه؟»
اما اون جواب نداد و به جاش اشگ توی چشماش حلقه زد.
توی بقلم کشیدمش و دستم رو با لطافت روی کمرش کشیدم.
اشک از چشماش افتاد و تیشرتم رو خیس کرد.انگار به مقداری محبت نیاز داشت.
اِما گناهی نداشت...
اون فقط یه فرستهی پاک بود که توی سیاهیها گم شده بود.
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...