~قسمت یازده~

236 31 3
                                    

تکیه‌ام رو از روی دیوار برداشتم و با قدم‌های آهسته به سمت اِما رفتم.
واقعا دلیلش رو نمیدونستم.
ولی باید باهاش حرف میزدم.
حتی اگه شده یه کلمه... بهش نزدیک شدم و دستم رو روی شونه‌ی استخونیش گذاشتم.
با متانت و آرامش به سمتم برگشت.
لبخند میزد اما چشماش پر از غم بود.

توی چشمام خیره شد و لبخند روی لبش از بین رفت.
لبهاش رو باز کرد تا چیزی بگه.
اما انگار صداش در نمی‌اومد.

تمام کتاب‌ها رو از دستش گرفتم و روی دیوار کوتاه حیاط گذاشتم.
دستهاش رو توی دستم گرفتم و اون رو با خودم به سمتی کشوندم که کسی نباشه.

چشمم به یه راه باریک،بین دو ساختمون توی صومعه افتاد.
اِما رو فرستادم و تا آخر راه رفتم تا کسی ما رو نبینه.

چشماش رو از روی من برنداشته بود.
هنوز نگاهم میکرد.
پشتش رو چسبوند به دیوار و ایستاد.
آستیناش رو بالا زدم و کبودی‌های روی پوستش رو نگاه کردم.

لیام:«درد میکنه؟»
اما اون جواب نداد و به جاش اشگ توی چشماش حلقه زد.
توی بقلم کشیدمش و دستم رو با لطافت روی کمرش کشیدم.
اشک از چشماش افتاد و تیشرتم رو خیس کرد.

انگار به مقداری محبت نیاز داشت.
اِما گناهی نداشت...
اون فقط یه فرسته‌ی پاک بود که توی سیاهی‌ها گم شده بود.

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now