~قسمت هشت~

291 39 6
                                    

بعد یکی،دو ساعت،مثل اینکه بقیه‌ی اعضای خانواده تصمیم گرفتن که بیان و برن خونه.
ولی ایندفعه من نمیخواستم که برم!

واقعا نمیخواستم اعتراف کنم که به خاطر اون راهبه نمیخوام برم خونه.
انگار واقعا با این کار،غرورم خرد میشد.

پس با هزار تا شکل و ادا،دماغم رو چین دادم و به سمت ماشین رفتم.
با حرص در ماشبن رو باز کردم و نشستم.
و محکم در رو کوبیدم.
طوری که خواهرم،از بیرون ماشین،چپ‌چپ نگاهم کرد.

واقعا نمیدونم اون دختر چی تو خودش داشت؟
باعث میشد که هر لحظه بهش فکر کنم.

من که از کلیسا متنفر بودم،داشتم برای هر سانتی‌متر دور شدن از این مکان،دق میکردم.
دوست داشتم وسط راه ماشین رو نگه دارم و کل خیابون رو به سمت اون دختر بدوم.

خودم داشتم از تعجب شاخ در میاوردن.
من که به هر دختری بد نگاه میکردم...
فقط دنبال این بودم که خودم رو راضی نگه دارم...
نمیدوتم چی باعث شد که اِما رو یه جور دیگه ببینم.

شاید فقط چون راهبه بود.
چون با اینکه‌راهبه بود،باز زیر فشار بود.
چون از ته قلبش نمیتونست به پدرش اعتماد کنه.
چون میدونست که علاوه بر دردی که توی قلبشه،باید درد جسمانیش رو هم تحمل کنه.

توی اون آشفتگی که داشتم،خودم رو هم گم کرده بودم.
کوچکترین چیز میتونست روانم رو به هم بریزه.
حتی حرکت‌های ریز ماشین.

از اون صبح،تا شب تو فکرش بودم.
دستهای باریک و زیباش،همراه با کبودی‌های بنفش روش،بیشتر از چهرش توی ذهنم بود.
قسمتی از اِما توی مغزم بود.

guilty pleasure [Liam Payne]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora