~قسمت بیست و هفت~

160 25 2
                                    

شدت هق‌هق‌هاش به اوج رسیده بود.
گریه میکرد و نفسش بند اومده بود.
تیشرتم از اشک‌هاش داغش خیس بود.

به سینم ضربه میزد.
انگار که تقصیر منه!
میدونم که الان توی حال خودش نیست.
میدونم که خیلی چیزا رو نمیفهمه.
پس میزارم که خودش رو خالی کنه.

خودش رو از بقلم بیرون کشید و در حالی که از مستی داشت تلو تلو میخورد،ازم فاصله گرفت.
پشتش بهم بود و واسه خودش قدم برمیداشت.
دستاش رو توی هوا تکون داد.

با لحنی پر از تعجب پرسید:«خب اگه این همه کار گناهه...چرا خدا همه‌ی مارو گناهکار آفریده؟»
خندید و دستاش رو روی سرش انداخت.

این دفعه با صدای بلند فریاد زد:«چرا بهمون اجاره میدی که گناه کنیم؟چرا؟»
سرش رو بالا برد.

درحالی که دستش رو به علامت تهدید نگه داشته بود،سعی داشت با خدا حرف بزنه:«آهاااای!خدا،چرا باهام کلنجار میری؟مگه من هم قد توام؟مگه من اسباب بازیتم که باهام بازی میکنی؟»
مشخص بود که از داد و فریادهاش گلوش میسوزه.
اما بی توجه به اون،دوباره فریاد میزد.

چند دقیقه‌ای صبر کرد و ساکت موند.
بعد پوزخندی زد و به سمت من برگشت.
چشماش خمار بود و موهای پریشونش ریخته بود توی صورتی که لایه‌ی نازکی از عرق روش نشسته بود.

با تمسخر خندید و گفت:«میبینی؟جواب نمیده.معلوم بود که از من خوشش نمیاد.»
بهم نزدیک شد و دستش رو روی شونم گذاشت.

اِما:«تو بهش بگو.شاید به تو توجه کنه.»
خیلی چیرا توی دل کوچک اِما هست که دوست داره دربارش حرف بزنه.
چیزایی که داره ذره‌ذره‌ی وجودش رو خرد میکنه و باعث میشه که نتونه خودش رو نجات بده.

دستش رو گرفتم و توی بقلم انداختمش.
اگه خودش نمیتونه،من میتونم.
من از این جهنم نجاتش میدم.

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now