توی چشمای اِما نگاه کردم و سخت،تعجب کردم.
مهم نیست چندمین بارم باشه که به چشمهاش نگاه میکنم.
هر دفعه بیشتر از قبل از مشکی بودن اونا تعجب میکنم.
اونا سیاه خالصن... دستهاش رو توی دستهام گرفتم و با انگشتم روی دستش رو نوازش کردم.
میتونستم سرخی گونههاش،دقیقا جایی که کک و مکهای کمرنگ روش بود رو ببینم.این اولین باری بود که میتونستم احساس رو توی صورت اِما ببینم.
همیشه باید همه چیز رو از اعماق چشمهاش میفهمیدم.
ولی الان به راحتی میتونم ببینم که خجالت کشیده،یه کمی استرس داره و...
خوشحاله!
اون شاید بترسه،اما از اینکه نزدیک منه ناراحت نیست.
حس خوبی داره.سرم رو کمی بالاتر بردم و بوسهی طولانیای روی پیشونیش زدم.
میتونستم صدای ضربان قلبش رو بشنوم که داره لحظه به لحظه بالاتر میره.
کف دستهاش عرق کرده و نفسهاش...
نفسهاش توی سینه حبس شده.
میتونستم الکتریسیته رو توی کل بدنم حس کنم.
سوزش رو روی پوستم حس میکردم و اِما هم هر لحظه داغتر میشد.صدای ضربههایی که به در میخورد من رو از توی فکرم بیرون آورد.
یکی داشت در میزد.به آرومی از اِما جدا شدم و اون نفسش رو بیرون داد.
برای چند ثانیه به صورتش خیره شدم.
لبخندی زدم و بعد نوک بینیش رو آروم و کوتاه بوسیدم.ازش دور شدم و به در ورودی نزدیکتر شدم.
اِما هم با خجالت سرش رو پایین انداخت و دستهای از موهایی رو که توی صورتش ریخته بود رو پشت گوشش زد و به سمت مبلهای مشکی رفت و روی یکی از اونها نشست.بدون هیچ سوالی دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم
چشمام گرد شد و ذهنم پر از علامت سوال بود.
اون چجوری اینجا بود؟
با تعجب و پرسشی پر از مفهوم اسمش رو صدا زدم:«کامیلا؟»
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...