|داستان از نگاه اِما|
لیام:«کی گفته تو داری زندگی میکنی؟تو فقط داری نفس میکشی!»
با این حرفش شدت گریهام بیشتر شد.
دیگه صورتم به طور کامل خیس شده بود.لیام بهم حس خوبی میداد.
نمیدونم چرا...
شاید به خاطر این بود که بین کسایی که بهم اهمیت میدن،حسش واقعی تر به نظر میومد.میدونم که خیلی احمقانه به نظر میرسه...
اینکه به یکی که تازه دیدی اطمینان کنی و بهش حس خوبی داشته باشی.
ولی خب چارهای نداشتم.اون شبی که لیام به صومعه اومده بود،راهبهی ارشد ما رو دیده بودو به پدرم خبر داده بود و امروز صبح من به طرز وحشتناکی داشتم از دست پدرم کتک میخوردم.
وقتی که دیدمش ،راهی جز فرار نداشتم.
یا باید میرفتم،یا میموندم و درد میکشیدم.
بعضی وقتا آدم مجبوره که فرار کنه.لیام:«از جات بلند شو و یه دوش بگیر،شاید حالت رو بهتر کنه.»
دستهام رو به سمت صورتم بردم و اشکهام رو پاک کردم.لیام:«اِما،میدونم که خیلی فشار روته و این رو هم میدونم که هرکاری کنم،نمیتونم درکت کنم.اما تو هم آدمی.تو هم باید زندگی کنی.وقتشه که این عقاید پوسیده رو کنار بزنی.اول از همه هم باید از خودت شروع کنی.»
چند دقیقهای ساکت موند.بعد ادامه داد:«من بیرون از اتاق منتظرتم.توی قفسهی داخل حموم حوله هست.»
ناخودآگاه به سمت قفسهی فلزی برگشتم.
سه تا حولهی سفید توش بود.صدای بسته شدن در اومد و این نشون میداد که لیام از اتاق بیرون رفته.
به در تکیه دادم و به سمت زمین سر خوردم و نشستم.
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو به در تکیه دادم.یه حس خاصی توی قلبم بود.
لیام،ممنونم که همیشه کنارمی.
ممنونم که نجاتم میدی.
این حس مثل دوست داشتن میمونه.
دوستت دارم فرشتهی نجات من!
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...