~قسمت نه~

298 34 6
                                    


اون شب یک دقیقه هم نمیتونستم آروم باشم.
بی‌قرار بودم.
فکرم همش به سمت اون دختر کشیده میشد.
می‌ترسیدم که توی خطر باشه.
اصلا منطقی نیست که برای کسی که بار اول دیدیش،اینهمه بی‌تاب باشی.
ولی اِما معمولی نبود.

این بود که طرفای ساعت هشت شب،راه افتادم و به سمت کلیسا رفتم.
توی محوطه‌ی کلیسا گشت زدم.
با دیدن یکی از خدمه،عجلم بیشتر شد و به سمتش دویدم.
با آرامش خبر از راهبه‌هایی که امروز توی کلیسا بودن گرفتم.

ولی اون با تمسخر خندید.
توی اون لحظه دوست داشتم بزنم بکشمش.
اون مرد با پوزخند ادامه داد:«تو اصن از دینت چیزی میدونی؟»
با عصبانیت به شونش کوبیدم و اون چند قدم به سمت عقب رفت.

لیام:«این فضولیا به تو نیومده.فقط کافیه بگی اونا کجان؟»
لبخند روی لبش از بین رفته بود و اخم‌ جاش رو گرفته بود‌. خیلی سرد و سنگین جواب داد:«راهبه‌ها دیگه اینجا نیستن.بعد مراسم مذهبی میرن صومعه!اگه نمیدونی،بدون.اونجا زندگی میکنن.»
سرم ذو تکون دادم و بدون گفتن کلمه‌ای به سمت ماشینم رفتم.

الان که بهش فکر میکنم،میبینم توی اون لحظه‌ خیلی بی‌ادب بودم.
هر چی باشه اون کمکم کرده بود.
اگه اون مرد نبود،معلوم نبود که من اون شب کجاها رو باید میگشتم.

شاید همین باعث تفاوت من و اِما بود.
من یه پسر بی‌ادب و گستاخ بودم که توقع همه چی رو از همه کس داشتم.
اما اون مظلوم‌ترین و مهربون‌ترین دختری بود که تا حالا دیده بودم.
شاید همین معصومیتش یه عشق اشتباه رو روشن کرد.

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now