بعد از یه دوش سریع و کوتاه،تیشرت مشکی نازکم رو به سرعت تنم کردم.
حولهی کوچک سفید رو روی سرم انداختم.در حالی که بین موهای خیسم تکونش میدادم،به اتاق نشیمن رفتم.
به همه صبح به خیر گفتم.
از روی میز صبحانه یه نون تست سوخاری برداشتم.درحالی که به سمت در خروجی میرفتم،به همه خبر دادم که شب خونهی هودم میمونم.
آره...
زندگی من همینجوری بود.
بعضی وقتا توی خونهی خودم بودم و بعضی وقتا هم توی خونهی پدریم.پشت فرمون نشستم.
حولهی سفید رو برای آخرینار توی سر خیسم تکون دادم و بعد گذاشتمش روی صندلی.ماشین رو روشن کردم و پام رو به نرمی روی گاز فشار دادم.
به آرومی توی خیابون میروندم.
در عین اینکه پر از آرامش بود،خیلی واسم عجیب بود.خیلی کم پیش میاد که اینجوری رانندگی کنم.
شاید اینبار،دومین بار یا سومین بار باشه.به طرز عجیبی به سادگی نیاز داشتم.
رانندگی میکردم و نمیدونستم که کجا میرم.
توی فکر بودم.به حرفهایی که اون راهبه -که به نظر میومد راهبهی اصلی بوده- میزد فکر کردم.
اگه برای اِما اتفاقی میوفتاد چی؟
اون همینجوریش وظعیت خوبی نداشت.
از عمق چشماش درد مشخص بود.
اون دختر خیلی ضعیف بود.ماشین رو نگه داشتم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دقیقا جلوی صومعه بودم.
با دستم به سرم کوبیدم.
آاااااه لعنتی..
لیام احمق!
تو چرا اینقدر به اِما فکر میکنی؟
أنت تقرأ
guilty pleasure [Liam Payne]
أدب الهواةوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...