~قسمت پانزده~

212 27 4
                                    

بعد از یه دوش سریع و کوتاه،تیشرت مشکی نازکم رو به سرعت تنم کردم.
حوله‌ی کوچک سفید رو روی سرم انداختم.

در حالی که بین موهای خیسم تکونش میدادم،به اتاق نشیمن رفتم.
به همه صبح به خیر گفتم.
از روی میز صبحانه یه نون تست سوخاری برداشتم.

درحالی که به سمت در خروجی میرفتم،به همه خبر دادم که شب خونه‌ی هودم میمونم.
آره.‌‌..
زندگی من همینجوری بود‌.
بعضی وقتا توی خونه‌ی خودم بودم و بعضی وقتا هم توی خونه‌ی پدریم.

پشت فرمون نشستم.
حوله‌ی سفید رو برای آخرینار توی سر خیسم تکون دادم و بعد گذاشتمش روی صندلی.

ماشین رو روشن کردم و پام رو به نرمی روی گاز فشار دادم.
به آرومی توی خیابون میروندم.
در عین اینکه پر از آرامش بود،خیلی واسم عجیب بود.

خیلی کم پیش میاد که اینجوری رانندگی کنم.
شاید اینبار،دومین بار یا سومین بار باشه.

به طرز عجیبی به سادگی نیاز داشتم.
رانندگی میکردم و نمیدونستم که کجا میرم.
توی فکر بودم.

به حرف‌هایی که اون راهبه ‌-که به نظر میومد راهبه‌ی اصلی بوده- میزد فکر کردم.

اگه برای اِما اتفاقی میوفتاد چی؟
اون همینجوریش وظعیت خوبی نداشت.
از عمق چشماش درد مشخص بود.
اون دختر خیلی ضعیف بود.

ماشین رو نگه داشتم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دقیقا جلوی صومعه بودم.
با دستم به سرم کوبیدم.
آاااااه لعنتی.‌.
لیام احمق!
تو چرا اینقدر به اِما فکر میکنی؟

guilty pleasure [Liam Payne]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن