اِما درحالی که دست من رو توی دستش نگه داشته بود،توی حیاط پشتی راه میرفت.
چندین متر از ساختمون کلیسا دور شد.
تعدادی درخت رو پشت سر گذاشت و تقریبا در انتهای حیاط،جایی که دیواری سیمانی وجود داشت،زیر یه درخت ایستاد.روبهرومون یه گودال وجود داشت.
اِما دست من رو ول کرد و روی زمین نشست و پاهاش رو توی گودال انداخت.
ولی اون یه حفرهی معمولی نبود...
من رو یاد چیزی میانداخت...
قبر!برای به ثانیه تنم به کلی لرزید.
انگار سوز و سرما به بدنم حملهور شده بود.
اینکه کنار اِما،پاهام رو توی اون حفره بندازم،حس خوبی نداشت.
پس کمی عقبتر از اون روی دو زانو نشستم.
با لکنت و صدایی خفه گفتم:«این...این چیه؟»
لبخند زد.اِما خندید...
از ته دل لبخند زد و من تا حالا این مقدار آرامش،توی یه تبسم ساده ندیده بودم.
البته اگه بتونم اسمش رو 'ساده' بزارم.
ساده به نظر میرسید اما پر از پیچیدگی بود!اِما:«برای من سه مکان خاص وجود داره که وقتی اونجا هستم،بدون اینکه بخوام،احساس امنیت و آرامش میکنم...»
لبخندش پررنگتر شد و ادامه داد:«یکی از اون مکانها اینجاست!این قبریه که چند ماه پیش کنده شد...برای من!...اینکه اینجا بشینم و به این فکر کنم که یه روز ،اینجا،وسط خاطرات تلخ و شیرینم به یک خواب ابدی میرم،بهم آرامش میده...مم اینجا امنم!»
لب باز کردم و با نارضایتی گفتم:«اِما...این حرف رو نزن!»
با قاطعیت جواب داد:«از حقیقت نمیشه فرار کرد لیام.ما همه بالاخره یه روزی باید با آرامش بخوابیم.»
ESTÁS LEYENDO
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanficوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...