~قسمت چهل و هفت~

126 17 0
                                    

اِما درحالی که دست من رو توی دستش نگه داشته بود،توی حیاط پشتی راه میرفت.
چندین متر از ساختمون کلیسا دور شد.
تعدادی درخت رو پشت سر گذاشت و تقریبا در انتهای حیاط،جایی که دیواری سیمانی وجود داشت،زیر یه درخت ایستاد.

رو‌به‌رومون یه گودال وجود داشت.
اِما دست من رو ول کرد و روی زمین نشست و پاهاش رو توی گودال انداخت.
ولی اون یه حفره‌ی معمولی نبود...
من رو یاد چیزی می‌انداخت...
قبر!

برای به ثانیه تنم به کلی لرزید.
انگار سوز و سرما به بدنم حمله‌ور شده بود.
اینکه کنار اِما،پاهام رو توی اون حفره بندازم،حس خوبی نداشت.
پس کمی عقب‌تر از اون روی دو زانو نشستم.
با لکنت و صدایی خفه گفتم:«این...این چیه؟»
لبخند زد.

اِما خندید...
از ته دل لبخند زد و من تا حالا این مقدار آرامش،توی یه تبسم ساده ندیده بودم.
البته اگه بتونم اسمش رو 'ساده' بزارم.
ساده به نظر میرسید اما پر از پیچیدگی بود!

اِما:«برای من سه مکان خاص وجود داره که وقتی اونجا هستم،بدون اینکه بخوام،احساس امنیت و آرامش میکنم...»
لبخندش پر‌رنگ‌تر شد و ادامه داد:«یکی از اون مکان‌ها اینجاست!این قبریه که چند ماه پیش کنده شد...برای من!...اینکه اینجا بشینم و به این فکر کنم که یه روز ،اینجا،وسط خاطرات تلخ و شیرینم به یک خواب ابدی میرم،بهم آرامش میده...مم اینجا امنم!»
لب باز کردم و با نارضایتی گفتم:«اِما...این حرف رو نزن!»
با قاطعیت جواب داد:«از حقیقت نمیشه فرار کرد لیام.ما همه بالاخره یه روزی باید با آرامش بخوابیم.»

guilty pleasure [Liam Payne]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora