~قسمت پنجاه و دو~

141 19 3
                                    

|داستان از نگاه لیام|
حلقه‌ی دستهام رو از دورش آزاد کردم.
یه دستم رو زیر زانوش و اون یکی رو زیری کمرش گذاشتم و بلندش کردم.
به سرعت به سمت بیرون بردمش و روی پله‌های جلوی در کلیسا نشوندمش.

میدونستم اِما عادت به اینجور تماس‌ها نداره.
پس هر عکس‌العملی که نشون بده،طبیعیه.
ازش کمب فاصله گرفتم تا حالش کمی سرجاش بیاد.
ولی اِما با گرفتن دستم مانع بیشتر شدن فاصله شد.
نفس عمیقی کشید و دستم رو بیشتر فشرد و باعث شد که من لبخند بزنم.

بعد از چند دقیقه سکوت،اِما آهی از تأسف کشید و همراه با اون گفت:«ببخشید...نمی‌خواستم اینجوری بشه.نمیدونم چی شد!خب...یعنی میدونم،ولی نباید میشد!»
با مهربونی بهش لبخند زدم و با انگشتم،روی دستش رو نوازش کردم.
.
لیام:«اشکالی نداره اِما...طول میکشه تا عادت کنی.الان خوبی؟»
با لبخند و چشمهای همیشه آرومش سر تکون داد.

درحالی که دستش توی دستم بود،سعی کرد از جاش بلند بشه و من هم کمکش کردم.
انگار در عرض یه ثانیه ذهنم رو خوند.
چون تا روی پاهاش ایستاد،شزوع کرد به پاسخ دادن به کنجکاوی‌ای که توی مغزم بود.

اِما:«میخوام برم پیش پدر روحانی.خب اون چون از قدیم پدرم رو میشناخته و وضعیت من رو هم میدونه و به همین دلیل هم خیلی خوب میتونه درک کنه‌.»
یه قدم به سمت بالای پله برداشت و ادامه داد:«با اتفاقات اخیر احساس گناه داره بیشتر توی قلبم رشد میکنه.چیزی رو انجام میدم که حقمه اما خب این یه چیزی مثل مخلوط لذت و‌گناهه...»
اِما نفس عمیقی کشید و روبه‌ذوی در بزرگ و سنگین کلیسا ایستاد.

علامت صلیب رو روی پیشونی،سینه‌اش و دو سر شونه‌اش نشون داد.
یه چیزی زیر لب زمزمه کرد که من نشنیدم چی بود و بعد با صدای بلندتری 'آمین' رو به زبون آورد.

اِما:«باید با پدر صحبت کنم و به این حرف زدن نیاز دارم.اون کسی هست که میتونه همه چی رو از بیرون نگاه کنه و کمکم کنه که حس درونم رو با خالصیت پیدا کنم.»

guilty pleasure [Liam Payne]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora