~قسمت بیست~

183 26 9
                                    

همینطور که به سمت عقب میرفت،به یکی از مبل‌های یک نفره خورد.
نزدیک بود زمین بخوره اما خودش رو نگه داشت.

بهش نزدیک‌تر شدم.
اما اون بیشتر ازم فاصله گرفت‌. لبهام رو از هم جدا کردم.
ابروهام رو توی هم فرو کردم و پرسیدم:«به من اعتماد نداری؟»
.
مردمک درشت سیاه چشماش بالا رو نگاه میکرد‌.
میتونستم چهره‌ی پر از ناراحتی و شک خودم رو توی چشماش ببینم.

نمیدونم چرا؟
اما دوست داشتم حداقل اِما بتونه به من اعتماد کنه.
اون برای من معمولی نبود.
اون تنها دختر خاصی بود که دیده بودم.

از سکوتش هیچی نمی‌فهمیدم.
پرسیدم:«از چی میترسی؟»
و دقیقا همزمان با تموم شدن سوالم،پشتش به دیوار سفید برخورد کرد.

با صدای خفه‌ای جواب داد:«از چیزی نمیترسم!»
پوزخندی زدم.

مسخره بود...
واقعا برام مسخره بود.
حرفش دقیقا برعکس رفتارش بود.
معلوم بود که داره دروغ میگه.

لیام:«مگه توی دینمون نگفتن که دروغ کار درستی نیست؟»
نگاهش رو از چشمام دزدید و به زمین خیره شد.

با چشمایی پر از سوال بهش خیره شدم.
اون هم بعد از چند ثانیه سرش رو بالا گرفت و گفت:«من باید برم دستشویی...» و درحالی که با دستش به سمت دیگه‌ای اشاره میکرد،راهش رو کج کرد.

اما من دستم رو به نرمی روی شونش گذاشتم و مانعش شدم.
اِما به طرز عجیبی از درد به خودش پیچید.

guilty pleasure [Liam Payne]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora