تا چند ثانیه که توی چشمهای هم زل زدند و داشتند با تعجب هم دیگه رو بررسی میکردن.
من هم این وسط داشتم سعی میکردم که بفهمم بین این دوتا چی میگذره!کامیلا کیف کوچک توی دستش رو روی زمین پرت کرد و به سمت اِما دوید.
اون رو توی دستهاش گرفت و فشارش داد.
سرش رو توی موهای مشکی اِما فرو کرد و نفس کشید.
و من هم چشمام رو چرخوندم.
تا چند لحظه تو بقل هم بودن و من رو گیجتر از قبل میکردن.بالاخره اِما عقب کشید و درحالی که دستهاش روی بازوهای کامیلا بود و چشمهاش از تعجب بیرون زده بود،گفت:«این چه سر و وضعیه واسه خودت درست کردی؟»
اشک از چشمهای کامیلا پایین ریخت اما بلافاصله خندید.کامیلا:«باورم نمیشه...تو زندهای!»
اِما با گیجی اخم کرد و دماغش رو چین داد.
اِما:«چی؟»
کامیلا دستش رو بین موهاش برد و با من من جواب داد:«اوه...خب وقتی خونتون رو عوض کردید،من چند باری برات نامه نوشتم اما جوابی نیومد.تا اینکه پدرت به پدرم گفت که...که تو مردی.»
اِما با بهت پوزخند زد.کامیلا به شوخی به بازوی اِما ضربه زد و با خجالت زمزمه کرد:«خدا میدونه چقدر برات اشک ریختم،دخترهی دیوونه!»
اِما ریز خندید و به شوخی جواب کامیلا رو داد:«من حالا حالاها چیزیم نمیشه دختر!»
بینشون سکوت بود و من وقت رو مناسب دیدم.پس دستهام رو به هم زدم و جلو رفتم.
متوجه من شدن و از هم فاصله گرفتن.
مثل این بود که تمام این مدت اصلا نمیدونستن من اونجا وایستادم.ابروهام رو بالا انداختم.
روی یک مبل تک نفره نشستم و گفتم:«با اینکه من رو خیلی گیج کردین،اما میتونید نشسته هم با هم صحبت کنید و همه چیز رو تعریف کنید.من که خسته شدم...من تسلیمم!»
کامیلا شونههاش رو بالا انداخت و روی مبل سهنفرهی مشکی نشست.
اِما هم با آرامش کنارش نشست.
DU LIEST GERADE
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...