~قسمت بیست و شش~

173 25 3
                                    

لبخندی زد و با سرش تأئید کرد.
لیوان رو به لبش نزدیک تر کرد و باز مقداری از اون الکل رو توی دهنش فرستاد.

ساعت به سرعت میگذشت.
اِما تونسته بود بعد یک ساعت سه تا از اون مشروب لعنتی رو بخوره.
البته میگفت که دو تا لیوان بسشه و همونجوریش هم روده‌هاش داره به هم میپیچه.
ولی من مجبورش کردم که لیوان سوم رو هم بخوره.

اِما هم که تا حالا الکل نخورده بود،الکل خیلی خوب روش تأثیر گذاشت.

اِما:«میدونی چیه؟من...من یه زندگی داغون دارم!دلم میـ-...دلم میخواد دیوونه بشم و ولش کنم.»
اینا رو درحالی که میخندید و بین چند تا از کلمه هاش سکسکه میکرد گفت.
از ته دل،قه‌قه میخندید و بعد چند لحظه ساکت میشد و باز دوباره شروع میکرد به خندیدن‌. اِما:«من یه بابای عوضی دارم!خیلی دوستش دارماااا...ولی عوضیه،داغونه...روانیه.»
این دفعه درحالی که میخندید شروع کرد به گریه کردن.

اِما:«تو که نمیدونی!اون خودش یه روحانی بوده.بعد با مامانم آشنا میشه و مامانم منو به دنیا میاره و بابام باهاش ازدواج میکنه.»
لبخند از روی صورتش محو شد و شروع کرد به دیوانه‌وار،گریه کردن.

اِما:«فقط به خاطر اینکه وجدانش راحت بشه،منو مجبور کرد که راهبه باشم.»
دستش رو روی سرش گذاشت و اون پارچه‌ی تیره رنگی رو که موهاش رو میپوشوند،از سرش کشید و موهای تیره رنگش مشخص شد.

با ناله گفت:«من نمیخوام یه راهبه باشم.من هم دوست دارم عاشق بشم.دوست دارم زندگی کنم.نمیتونم کارهای راهبه‌ها رو درک کنم.هر کاری بخوام بکنم گناهه!»
دستش رو بین موهاش فذو برد و چنگشون زد.

این دختر واقعا گناه داشت.
حتی نتونسته بود خودش راه زندگیش رو انتخاب کنه.
داشت برای گناه پدرش مجازات میشد.

به سمتش رفتم و توی بقلم گرفتمش.
اینجوری بهتره...
اینجوری آروم‌تره...

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now