جلوی تلوزیون نشسته بودم و پاهام رو توی شکمم جمع کرده بودم.
سرم رو به زانوهام تکیه داده بودم و کنترل رو توی دستام نگه داشته بودم.
با بیحوصلگی بین کانالها بالا و پایین میرفتم و چند دقیقه یکبار پوفی میکشیدم.
عاخه مگه میشه؟
این تلوزیون کوفتی یه برنامهی درست حسابی نداره؟بعد چند دقیقه کلنجار رفتن،بالاخره روی یه شبکهای که آهنگهای متال میذاشت،وایستادم.
خب گیج شدم!
چون اگه دیروز یا پریروز بود،حاضر بودم هر لحظه کارهام رو ول کنم اما به این جور آهنگا گوش بدم.
اما الان فرق میکنه...
این آهنگا داره دیوونم میکنه و سردرد واسم میاره.واقعا ترجیح میدم یه آهنگ ملایم گوش کنم.
شاید هم سکوت بهتر از هرچیزی باشه... اون دکمهی روی کنترل رو فشار دادم و صدای تلوزیون رو که داشت مغزم رو منفجر میکرد،انداختم.با دستام زانوهام رو محکم بقل کردم.
داشتم کمکم وارد فکرهای آشفتم میشدم که با صدای جیغ مانندی از جا پریدم.اِما:«لیاااااااااااااااااااااام!!!!»
سرم رو به عقب انداختم و به صدای بامزش خندیدم.
آره.
از خواب بیدار شده.
ولی کاملا مشخصه که مستی از سرش نپریده.صدام رو ریز کردم و مثل دخترا جوابش رو دادم.
لیام:«بله اِماااااااااااااا؟؟؟»
از اتاق بیرون اومد و به دیوار تکیه داد.
خمیازهای کشید و دستش رو بین موهاش برد و سرش رو خاروند.خندم گرفته بود.
اما تمام تلاشم رو کردم که نشونش ندم.چشماش بسته بود.
کاملا معلوم بود که نمیتونه بازشون کنه.
لبهاش از هم فاصله داشت و صدای نفسهای سنگینش رو میتونستم بشنوم.
دست به سینه بود و موهای به هم ریختش توی هوا پخش بود.
با بیخیالی به دیوار تکیه داده بود و زانوهاش خم شده بود.اِما ی نیمه مست و بیاهمیت،خیلی پرستیدنیه.
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...