با چشمایی که گشاد شده بود بهش نگاه میکردم و مدام از خودم میپرسیدم که چرا داره اینجوری میکنه؟!
لبم رو به سمت پایین انداختم و با صورتی پر از علامت سوال به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشتم.
دو ضربهی نسبتا ملایم به در زدم.پرسیدم:«اِما؟!حالت خوبه؟!»
سرم رو به در نزدیک کردم تا صداش رو بشنوم.صداش رو میشنیدم که هر لحظه بیشتر از پیش اکسیژن رو وارد ریههاش میکنه تا وقتی اشک میریزه ازش استفاده بکنه.
جوابم رو نمیداد!
نمیدونم...
شاید نشنیده یا شاید آمادگی جواب دادن رو نداشته.
من هیچی نمیدونم.لیام:«اِما؟!»
.
اِما:«پدرم من رو میکشه.اگه تمام اینارو بفهمه من رو زنده نمیزاره.دیگه کتک زدنم فایدهای نداره.اون جونم رو از بدنم بیرون میکشه!»
ابروهام رو توی هم فرو کردم و با گیجی اخم کردم.لیام:«چی شده مگه؟تو که تا یه ساعت پیش خوب بودی...»
.
اِما:«من نباید مست کنم،نباید الکل بخورم,اما خوردم.نباید جلوی کسی که مباید،بدنم رو به نمایش بزارم.اگه پدرم بفهمه،من میمیرم.»
بغض صداش رو میلرزوند و باعش میشد به سختی بتونه صحبت کنه.لحظهای سکوت کرد و ادامه داد:«دارم هر لحظه زندگی خودم رو بیشتر نابود میکنم!دیگه نباید بیشتر از این از حقیقت فرار کنم.این چیزی نیست که بتونم عوضش کنم.باید زندگیم رو بکنم و از سرنوشتی که خدا واسم نوشته پیروی کنم.»
خب راستش یه چیزایی هست که من هیچوقت نمیفهمم و یه چیزایی هم هست که اِما هرچقدر هم که بخواد،نمیتونه متوجهشون بشه.واسه من مهم نیست که اون با یه دامن بلند و تاپ سفید نازک جلوم بگرده و دستاش و شونههاش لخت باشه و موهاش دورش ریخته باشه.
من نمیتونم درکش کنم.
اما همین میتونه واسه اِما بزرگترین کابوسش باشه.
ما هیچوقت قدرت درک هیجانات افراد رو نداریم.با تأسف زمزمه کردم:«کی گفته تو داری زندگی میکنی؟تو فقط داری نفس میکشی...»
DU LIEST GERADE
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...