~قسمت پنجاه~

120 19 3
                                    

|داستان از نگاه اِما|
من توی تموم عمرم به وجود خدا اعتقاد داشتم.
با این ایمان داشتم مه خدا به هیچکس پشت نمیکنه و همیشه به همه کمک میکنه.

اون روز رو یادم میاد که اون جمله رو نوشتم.
چون واقعا،از اعماق قلبم اعتقاد داشتم که خدا برای هر کسی یه چیزی قرار میده که حتی بیشتر از کلیسا براش آرامش داره.
و برای من،لیام بود... لیام:«تونستی پیداش کنی؟»
سرم رو به علامت 'بله' تکون دادم.
میخواستم فریاد بزنم که اون شخص تویی...
اما نمیشد.
لیام برام جزو اون سه مکانی بود که توش آرامش داشتم.

با کنایه گفتم:«در واقع اون مکان سوممه!»
لیام دستهام رو توی دستش گرفت و بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه،پرسید:«و اون کجاست؟»
دستهام سرد بود و از استرس عرق کرده بود.

به‌چشمهاش نگاه نکردم.
نمیتونستم بهش نگاه کنم و اعتراف کنم.
پس سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:«کنار تو...»
به صورتش نگاه کردم.

برای چند لحظه ترس عجیبی توی دلم بود.
چون توی صورتش هیچ حسی نمیدیدم.
اما بعد لیام شروع کرد به ابراز هیجانش.
بلند بلند خندید و‌کاملا مشخص بود که خوشحاله.

دستهام رو ول کرد و صورتم رو با جفت دستهاش گرفت.
دستهاش گرم بود و به صورت سردم حس خوبی میداد.
تک‌تک حرکات لیام رو زیر نظر داشتم که با برخورد لبهاش با لبهام خشک شدم.
چشمعام متعجب بود.
اون داشت من رو میبوسید!
و این اولین بار من بود... با اینکه میدونستم درست نیست...
با اینکه میدونستم پشیمون میشم...
اما در حین اینکه من رو میبوسید لبخند زدم.
دستم رو دورش پیچیدم و تیشرتش رو توی دستم فشردم.
چشمهام رو بستم و خالصانه بوسیدمش.
دوستش داشتم.
من هیچوقت جونم رو تا بی‌نهایت دوست نداشتم.
چون تا بی‌نهایت موندگار نیست.
اما با قاطعیت میگم که لیام رو تا بی‌نهایت‌ها دوست دارم.

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now