دقیقا جلوی صومعه،ماشین رو نگه داشتم.
دلشورهی توی دلم خیلی بیشتر بود.
فکر میکردم اون دختر توی خطره.جلوی در صومعه،سه تا راهبه داشتن با هم صحبت میکردن.
ازشون گذشتم و وارد ساختمون شدم.
همون راهبههای جلوی در،بهم نگاه چپی انداختن.
منم خیلی دوست داشتم جفت چشماشون رو از کاسه در بیارم.جلوتر رفتم و به همه نگاه انداختم.
و بعد چند لحظه جستجو...
اِما توی چشمام نقش بست.
داشت تعدادی کتاب با اندازههای مختلف رو که روی هم چیده شده بودن رو به سمتی میبرد.
به نظر میرسید که انجیل بود.نفس عمیقی از آسودگی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
خیالم راحتتر بود که بلایی سرش نیومده.
اما هنوزم اینو وظیفهی خودم میدونستم که باید ازش محافظت کنم.یه لحظه پوزخندی زدم.
این دختره حوصلش سر نمیرفت از بس تو این مکانهای خسته کننده اینور و اونور میشد؟
صپای خندم کمی بلندتر شد و لبهای خندونم بزرگترین عضو صورتم بود.
با خودم میگفتم که عجب دیوونهای هستم که دنبال همچین دختری راه افتادم.اما اون زیبایی که اون موقع دیدم،فقط نصف زیبایی اِما بود.
اون عجیبترین دختری بود که تا حالا دیدم.اون سرشار از عشق بود...
سرشار از هنر...
سرشار از پاکی...
سرشار از خلوص...
سرشار از اجبار!
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...