از ماشین پیاده شدم و باز به سمت در صومعه راه افتادم.
امروز دیگه واقعا حوصلهی دردسر و آشوب نداشتم.پس جلوی در ایستادم و به یکی از راهبهها گفتم که اِما رو صدا کنه.
اون در حالی که به چشمام نگاه میکرد،لبش رو کج کرد.
سرش رو انداخت پایین.دماغش رو چین داد و با امتناع گفت:«ولی وظعیت اِما اصلا خوب نیست.»
دست به سینه شدم.
پوزخندی زدم و به آسمون نگاه کردم.لیام:«دیگه بدتـ-..»
حرفم رو قطع کرد و گفت:«بهتره دست از سرش برداری وگرنه زنده نمیمونه.»
با خشم بهش خیره شدم.انگشت اشارم رو روی قفسهی سینش گذاشتم.
با تهدید بهش ضربه زدم.لیام:«گفتم همین الان صداش کن.وگرنه اونی که زنده نمیمونه تویی!»
با دلخوری روش رو برگردوند ووارد محوطهی صومعه شد.اصلا مهم نبود که از دستم ناراحت بشه.
مهم این بود که اِما در آرامش باشه.به در ماشین تکیه دادم و منتظر شدم.
بعد چند دقیقه اون راهبه رو دیدم که بازوی اِما رپ توی دستش گرفته بود و اون رو به بیرون صومعه هل میداد.چشمای اِما پر از اشک بود و لبهاش میلرزید.
چشماش رو محکم فشار میداد.
انگار که هنوز درد داشت.اون راهبه،اِما رو مثل یه زندانی جلوم ول کرد.
چپچپ بهش نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:«هرزه...»
اِما به من خیره شدم بود.
انگشتهاش رو جلوی بدنش،توی هم گره زده بود.با شنیدن زمزمهی اون راهبهی عوضی،بغضش ترکید و مرواریدهای اشک گونش رو خیس کرد.
چشمام از خشم قرمز شده بود.
هرزه خودتی راهبهی به درد نخور!
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...