~قسمت چهل و هشت~

117 17 0
                                    

بینمون سکوت سنگینی بود.
حتی فکر اینکه یه روز اِما بخواد بمیره،تنم رومیلرزونه.

پوزخندی زد و رو به من گفت:«یادته وقتی کامیلا پیشم بود ، بهش گفتم که به تو پناه آوردم و تو رو به عنوان یه زیرزمین کلیسای دیگه دارم؟»
کمی فکر کردم و بعد، با سر حرفش رو تاییدکردم.

اِمابه دستهاش تکیه کرد و ازجاش بلند شد.
جلوتراز من حرکت کرد وگفت:«پس بیا بریم اون رو هم ببینیم...»
کنار در اصلی کلیسا ،پلکان منظمی وجود داشت که به سمت اتاقک کوچکی راه داشت.
زیر زمین ... از پله ها با احتیاط پایین رفتیم.
اِما در رو باز کرد و نزدیک در ، دنبال کلید برق گشت.
لامپ با تلق تلوق روشن شد. اما نورش خیلی کم بود.
اِما دستش رو که کمی خاکی شده بود تکوند.

دستش رو توی هوا تکون داد وگفت:«خب این زیر زمینیه که باهاش آروم میشم،پس تا الان دوتا از اون مکان‌ها رو فهمیدی...البته من،اون طرف راحت تر بودم.»
وبعد دستش روبه طرف کنج سمت چپ زیرزمین دراز کرد.
جلوتر رفتم و اِما رو تصور کردم.

باترس و اضطراب،با بدنی کوفته ،در زیر زمین رو باز میکنه و با عجله به سمت گوشه‌ای از اون میره.
اون موقع است که هیچی براش اهمیت نداره.
واسش مهم نیست که تاریکی روحش رو فرو ببره...
میخواد به آرامش برسه!

به دیوار نگاه انداختم.
با رنگ مشکی چیزهایی نوشته شده بود.
دستی روشون کشیدم و معلوم شد که با زغال بوده.
"خدا با ماست...این کلیسای من است،جایی که من دردهایم را تسکین می‌دهم."
به سمت اِما برگشتم و با کنجکاوی نگاهش کردم.
لبخند زد...

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now