اِما:«پدرهای ما همدیگه رو توی جوونیشون میشناختن.چون جفتشون روحانی بودن،همدیگه رو توی کلیسا پیدا کرده بودن.»
خب...
موضوع اینه که من هر لحظه از بابای اِما بیشتر متنفر میشم و حالا،بابای کامیلا هم بهش اضافه شده.
عالیه!کامیلا:«یه روزی پدر من میبینه که پدر اِما توی حال خودشه و به نظر میرسه یه اتفاقی براش افتاده باشه.از پدر اِما موضوع رو میپرسه و اون هم جواب میده که اون روز،پشت کلیسا یه دختر رو بوسیده.احساس گناه داره اما فکر میکنه که به اون دختر حس خوبی داره و بعد پدر من هم اعتراف میکنه که حدود یه ماهه به صورت مخفیانه با یه دختر رابطه داره.پس تصمیم میگیرن که بیخیال کار کردن در راه خدا و دین و اینجور چیزت بشن.»
میدونی چیه؟
لعنت به جفتشون...
واقعا لعنت!آدم یا نباید تصمیمی بگیره،یا اگه گرفت،باید ادامش بده.
نه اینکه اون رو به عنوان یه تفریح ببینه.چقدر این دو تا مرد باید کثیف باشن که علاوه بر اینکه آبروی خودشون رو ببرن،همهی افراد مذهبی رو هم کثیف جلوه بدن.
و چقدر باید بیاراده و پست باشن که نتونن جلوی خودشون رو بگیرن.
مردم چجوری میتونن به عنوان یه آدم پاک و مقدس به اونا اعتماد کنن؟
در صورتی که هر کلمهی کوفتیای که از دهنشون در میاد،ادعای پوچی بیش نیست.کامیلا:«و اینجوری بود که با مادرهای ما ازدواج کردن و ما قربانی شدیم!»
چشمهام گشادتر شد و برای یه لحظه نفسم بند اومد.
چی؟لیام:«یه دقیقه وایستا ببینم...کامیلا؟تو هم راهبهای؟»
کامیلا درحالی که با درد پوزخند میزد،نفس عمیقی کشید و گفت:«بله متأسفانه!»
این واقعا خیلی خوبه... اینکه من الان حس یه شیر درنده رو دارم که میتونه به سمت اون دوتا مرد حملهور بشه و کاری کنه که از به دنیا اومدنشون پشیمون بشن.اِما:«من و کامیلا هم،چون همسن بودیم و بزرگترین درد زندگیمون یکی بود،خیلی به هم نزدیک شدیم.»
ESTÁS LEYENDO
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanficوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...