صبح روز بعد میتونم به جرأت بگم که اولین روزی بود که واقعا خیلی زود از خواب بیدار شدم.از همون لحظه تنها امیدم این بود که امشب اِما رو بردارم و از اینجا دورش کنم.پس بعد از یه دوش سریع لباسهام رو پوشیدم و رفتم که دنبال یه جا باشم.
بعد از کلی دوندگی تونستم یه ویلا بیرون شهر و خیلی دورتر از جایی که الان هستیم پیدا کنم.برنامم این بود که اونجا بمونیم تا بتونم کارهای اقامت توی یه کشور دیگه رو جور کنم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
همه چیز!
ولی این همه چیز به من حس عجیبی میداد.یه حس که انگار نباید اتفاق بیوفته.بعد از ساعاتی به خونه برگشتم و اون موقع دو بعد از ظهر بود.وسایلم رو جمع کردم.لباسها رو برداشتم تا بتونم حداقل یه ماهی رو باهاش سر کنم.
به چمدون مشکیای که کنار در گذاشته بودم نگاه کردم و لبخند زدم.
با خودم زمزمه کردم:«تازه اول راهیم...داره شروع میشه.»
و بلافاصله بعد از اون چهرهی اِما توی ذهنم نقش بست.
اِما...خب اون جز لباسهایی که مخصوص راهبههاست-یعنی دامن و یه عبای بلند و سرپوش-فکر نمیکنم چیز دیگهای داشته باشه.
پس زمان باقی مونده رو از ساعت پنج تا نه شب توی بازار گذروندم تا برای اِما چندتا لباس مناسب پیدا کنم.و بعد از اون هم به سمت کلیسا حرکت کردم.
توی همون خیابونی که دو طرفش با درختهای کاج پر شده بود روندم و خاطرات رو مرور کردم.
به یاد آوردم...روزی رو که خانوادم من رو به کلیسا آوردن و من با اکراه توی ماشین نشسته بودم و به فکر طرح تتوی بعدیم بودم.
الان همه چیز فرق میکرد.کت و شلوار تنم نبود.بدون هیچ اجباری داشتم به سمت کلیسا میرفتم و هیچ اکراهی هم نداشتم.
و یک تتو روی دستم بود که نشونهی عشق اِما به من و عشق من به اِما بود!
آسمون تاریک بود و ستارهها به وضوح در تاریکی میدرخشیدند.
ماشین رو جلوی کلیسا نگه داشتم و ازش پیاده شدم.
اول از همه وارد ساختمون کلیسا شدم.ولی اِما اونجا نبود.اطراف رو نگاهی انداختم.حتی اون زیرزمین تاریک رو!اما کسی اونجا نبود.
در آخر به سمت اون قبری که اِما اون رو قبر خودش میدونست رفتم.
حتی فکرکردن بهش هم تنم رو میلرزوند.
درست بود! اونجا بود.روی زمین نشسته بود و پاهاش رو توی گودال قبر انداخته بود.پشتش به من بود و انگار با چیزی مشغول بود.
به سمتش رفتم و صداش کردم.با لبخند به سمتم برگشت و توی چشمهام نگاه کرد.یه سنجاب روی پاهاش نشسته بود و با یه بلوط کوچولو ور میرفت.
انگار همون سنجابی بود که دیروز تو خیابون صومعه دیده بودیم.
DU LIEST GERADE
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...