~قسمت چهار~

410 42 6
                                    

تمام اعضای خانوادم توی ردیف‌های جلوی کلیسا نشسته بودن.
واقعا نمیفهمم چیه اون سرود و دعاهای لعنتی براشون جالبه که هر یکشنبه،ساعت‌ها می‌شینند که بهش گوش بدن؟

چیزی که جدی‌جدی منو در حد دیوونگی به فکر فرو میبرد،این بود که چجوری بعضیا هر روز میان اینجا!؟
کلیسا چیزی جز یه مکان خشک و بی‌روح و الکی نیست.
من حتی چند نفرو دیدم که درحالی‌ که جمله‌های انجیل کوچکشون رو میخوندند،اشک میریختن!

آهای...
پروردگاری که اینا دارن صدات میکنن!
پدر مسیح...
بنده‌هات دیوونن!
رسما عقل تو کلشون نیست.
اگه هستی و وجود داری که خودت شفاشون بده.
اگه هم نه...
خب به درک!
اصن به من چه؟
خوشن دیگه!
حتما اینجوری حال میکنن.

من دقیقا توی آخرین ردیف کلیسا نشستم و هیچکس،واقعا هیچکس دور و برم نیست.
خدا رو شکر که این دیوونه ها نزدیکم نیستن.

دستم رو دور گردنم انداختم و اون کروات رو دوباره از دور گردنم شل کردم.
اگه مامانم باز من رو با این وضع ببینه،دوباره دماغش رو چین میده و اخماش توی هم فرو میره و حتما بهم میگه که خیلی احمقم.

سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو روی سقف چرخوندم.
واقعا اگه با این نقاشی‌های فرشته و بال و پری روی سقف و ‌دیوار،یه گالری یا موزه درست میکردن موفق‌تر نبودن؟

نفس عمیقی از کلافگی کشیدم.
اما چند ثانیه بیشتر نگذشت که توجهم به دختر راهبه‌ای که با عجله از کلیسا بیرون میرفت و معلوم بود که بغض کرده جلب شد.

guilty pleasure [Liam Payne]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang