از درد ناله میکرد و چشماش رو روی هم فشار میداد.
ترس تمام وجودم رو پر کرد.
با صدایی که میلرزید،اسمش رو زمزمه کردم و دستم رو بهش نزدیک کردم.ولی اون خودش رو عقب کشید.
زمزمه کرد:«بهم دست نزن!»
میدونستم منظور بدی نداره.
فقط از شدت درد داره اینو میگه.ولی من بیشتر از حد نگران بودم.
خیلی عصبی بودم.
صدام یکم بالاتر رفت و گفتم:«خب بذار ببینم چته؟»
بی حرکت سر جاش ایستاد.دستش رو روی بازو و شونهاش قرار داده بود و سعی میکرد خودش رو آروم کنه.
لبهاش رو روی هم فشار میداد.با لحنی که بتونه اعتمادش رو جلب کنه و در حالی که توی چشماش نگاه میکردم،زمزمه کردم:«نمیخوام بترسی،من باهات کاری ندارم.فقط میخوام ببینم از چی اینقدر مینالی !»
سرش رو پایبن انداخت و حرفم رو تأئید کرد.چارهای نداشت.
اینقدر تنها که به یه غریبه پناه آورده بود.دستم رو به سمت دکمههای لباس بلند و گشاد راهبگیش بردم و شروع کردم به باز کردن دکمهها.
سه تا از دکمهها رو باز کرده بودم که با چکیدن قطرهی خیسی روی دستم،توجهم به چشمای اِما جلب شد.با دلسوزی بهش نگاه کردم.
حس ترحم توی قلبم خیلی بیشتر بود.
میدونستم که نباید اینقدر زیاد باشه اما کنترلش از دستم خارج بود.اشکهاش رو با ملایمت پاک کردم و زمزمه کردم:«این اذیتت میکنه؟چرا گریه میکنی؟»
با چشمهای قرمز و مژههایی که به علت خیس بودن به هم چسبیده بودن بهم نگاه کرد.لبخندی زد که یه حسی رو توی اعماق قلبش نشون میداد!
افسوس... اِما:«این اذیتم نمیکنه اما خیلی چیزا هست که دارم واسش غصه میخورم.»
ذهنم پر از علامت سوالهایی بود که تنها راه برای رسیدن به جوابشون سکوت بود.این دختر از اعماق قلبش حرف میزنه و این باعث میشه که بتونه خیلی خوب صحبت کنه.
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...