لیام له آرومی ازم جدا شد.
نفسهاش به تکرار افتاده بود و میتونستم به راحتی ضربان سریع قلبش رو حس کنم.با اینکه لبهام لبهاش رو لمسنمیکرد،چشمهام رو بسته نگه داشتم تا نفسهای نامنظمم به حالت عادی برگردن.
قلبم داشت کمکم به شرایط عادت میکرد که این دفعه با بوسههای ریز روی پلکهای بستهام نفسم برید.چشمهام رو باز کردم و نگاهی کلی به صورت لیام انداختم.
لیام لبخند میزد و چشمها ش برق میزد.نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم:«بریم بیرون...باید با پدر حرف بزنم!»
خب در اصل مشکل من چیز دیگهای بود.اگه از وقتی که چشمهات رو برای اولین بار باز میکنی بهت یه چیز مشخص رو بگن و برات تکرارش کنن،توی ذهنت هک میشه و این موقعست که عوض کردن اونا،از جون دادن هم سختتره.
دلم،میخواست کنار لیام باشه و هر لحظه عطر تنش رو بو بکشه.
من کنار لیام خوشحالم.
خب فکر کنم این اسمش عشق باشه.به سمت در رفتم و بازش کردم.
دستم رو به سمت کلید برق بردم و لامپ رو خاموش کردم.
خواستم از در بیرون برم که از پشت کشیده شدم.لیام یه دست رو روی دستگیرهی در گذاشت.
نگاه کوتاهی به بیرون انداخت و دوباره در رو بست.
با دستی که بازوی من رو گرفته بود،من رو کشید و پشتم رو به دیوار کوبید.
توی اون تاریکی،چشمهاش تنها چیز خوبی بود که من میدیدم.لیام به آرومی زمزمه کرد و نفسهای داغش صورتم رو سوزوند:«هِی...چرا اینقدر فرار میکنی؟»
صدام از گلوم بیرون نمیاومد.
عشق توی وجودم داشت فریاد میزد که باید کنارش باشم و من بهش نیاز دارم.
ولی طبق معمول همیشه،یه چیزی درونم هست که جلوی همه چی رو میگیره و این لذت رو به عذاب تبدیل میکنه.لیام دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش نزدیکتر کرد.
توی موهام نفس عمیقی کشید و کنار گوشم گفت:«اینقدر من رو بازی نده!من تو رو حتی بیشتر از جونم دوست دارم.»
قلبم توی سینه کوبید و همزمان با اون آرامش وجودم رو پر کرد.
و این آرامش اونقدر زیاد بود که نفسم رو با خودش برد.دستهام رومشت کردم و لیام رو از خودم دور کردم.
باصدای خفهای که به زور بیرون میومد،گفتم:«نمیتونم...نفس...بکشم...»
DU LIEST GERADE
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...