سرعت ماشین رو کم کردم و جلوی در پارکینگ نگه داشتم.
در به آرومی باز شد و من پام رپ روی گاز فشار دادم.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.اِما به آرومی از ماشین بیرون اومد.
طوری که به سختی تونستم بفهمم کنارم ایستاده.اون خیلی ساکت بود.
ختی توی ماشین هم هیچ حرفی نزد.
نه من پرسیدم مه براش اتفاقی افتاده یانه!
نه اون پرسید که چرا از صومعه آوردمش بیرون.کل فضا جز سکوت چیزی نبود.
گاهی هم با صدای بوق ماشینها جفتمون از افکارمون بیروت میومدیم و با وحشت به اطراف نگاه میکردیم.در خونه رو باز کردم و کنار ایستادم تا اِما اول وارد بشه.
اون نگاه کوتاهی بهم انداخت.
از گونههای سرخش مشخص بود که داره خجالت میکشه.با شرمساری سرش رو پایین انداخت و رفت توی خونه.
به نظر میرسید که دو دل بود.
انگار میترسید.
اما اگه میترسید...
چرا با من اومد؟سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
چشمام رو گشادتر کردم تا حواسم رو به اطرافم جمع کنم.جدیدا خیلی میرم توی فکر و روی یه چیزی متمرکز میشم.
میتونم حس کنم که دارم یه لیام جدید رو توی وجودم پرورش میدم.با کف دست،حدود پنج دفعه به سرم ضربه زدم.
لیام پین...
تو حتما باید دیوونه شده باشی!
این فکرای احمقانه چیه میکنی؟
مگه یه آدم جدید و کهنه داره!؟ سرم رو از روی کاشیها برداشتم و وارد خونه شدم.
خونهای که الان،اِما با ترس و لرز توش نشسته بود.
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...