اِما:«درد ناشي از اجبار براي اعتماد به يه غريبه،داره نفسم رو ازم ميدزده.»
سرش رو پايين انداخت.
شونش رو تكون داد و لباس تيره رنگ گشادش از روي تنش سر خورد پايين.
زخم ها و كبودي هاي روي بدنش أصلا وضعيت خوبي نداشت.اِما:«ولي وقتي فكر ميكنم ،مي فهمم يكي بهت اهميت بده،خيلي بهتر از اينه كه براي هيچكي اهميت نداشته باشي!»
به چشمام نگاه كرد.خالصانه و از ته دل زمزمه كرد:«تو خوبم كن!حداقل اينجوري فكر ميكنم كه منم انسانم.منم يه تلاشي براي زنده بودن ميكنم...»
بهش لبخند زدم تا مثلا دلداريش بدم.
ولي خودم ميدونم كه لبخندم خيلي داغون بود.انگشت هاي باريكش رو توي دستم گرفتم و به سمت دستشويي كشوندمش.
به سنگ روشويي تكيه داد و من از توي كمد،جعبه ي كمك هاي اوليه رو بيرون آوردم.به كبودي ها و زخم هاي سطحي روي شونه و دستش نگاهي انداختم.
پنبه ي سفيد رو با بتادين خيس كردم و روي زخماش زدم.
از سوزشي كه به دليل ضدعفوني حس كرده بود،چشماش رو مچاله كرد و دماغش رو چين داد.
به صورت بامزش نگاه كردم و بي دليل لبخند زدم.بعد از ضد عفوني،به زخم هاش پماد زدم كه جاش روي پوست سفيدش نمونه.
باند رو دور تا دور شونه و دستش پيچيدم و بعد به صورتش نگاه كردم.
نگاهش به من بود.
چشماش داشت تك تك حركاتم رو زير نظر ميكرد.
دليلش رو نميدونم اما خيلي ناگهاني دلم شروع كرد به لرزيدن.چشمام رو از روش برداشتم.
بهش نگاه نكردم.
چون ميدونستم قراره خيلي عجيب رفتار كنم.ليام:«الان بهتري؟چه حسي داري؟»
سرش رو تكون داد و نشون داد كه حالش خوبه.با صداي آرامش بخشي جواب داد:«يكم پوستم ميسوزه،ولي خوبه.به آرامش احتياج دارم...خستم!»
مظلوميت و سادگيش،باعث ميشد لبخند بزنم.
YOU ARE READING
guilty pleasure [Liam Payne]
Fanfictionوقتی عاشق کسی هستی که داره تو رو به قتل میرسونه،برات انتخابی باقی نمونده. چطور میتونی فرار کنی؟ چطور میتونی بجنگی؟ وقتی که تمام این کارها بیشتر به اون صدمه میزنه... وقتی زندگیت تمام چیزی هست که میتونی به اونی که دوسش داری بدی،چطور نمیتونی تقدیمش کن...