~قسمت دو~

703 59 6
                                    

همه چی از یه روز پائیزی شروع شد.
یه روز تعطیل بود.
یه یکشنبه‌ی دیگه...
خب معمولا مراسم مذهبی توی روز یکشنبه هست.
و اون یکشنبه،یه یکشنبه‌ی نحس بود.

از یکشنبه متنفرم.
اما چاره‌ای جز تکرار اون ندارم.
هم نحس بود،هم خوب.
فکر اون لحظه هم برام عذابه،هم لذت...

تمام خانواده آماده بودن تا به کلیسا برن.
پدرم رسمی‌‌ترین کت و شلوارش رو پوشیده بود.
مادرم یه پیراهن کرم و قهوه‌ای،تا ‌روی زانو‌ پوشیده بود.
خواهر‌های زیبام هم با لباس‌های سفیدشون فرقی با فرشته‌ها نداشتن.
الان که بهش فکر میکنم،آرزو میکنم که ای کاش چشمام رو روی خواهرهای نازنینم نگه میداشتم و مثل احمق‌ها به اطرافم نگاه نمیکردم.

اَه...
لیام پین لعنتی...
تو یه احمق به تمام معنایی.
تو بویی از انسانیت نبردی.
لعنت بهت!
تف‌ به ذاتت!

مادرم با چشمایی که توشون التماس موج میزد،ازم خواهش کرد که به کلیسا برم.
چاره‌ای نداشتم...
پس مثل یه بچه‌ای که به مهمونی دبیرستان دعوت شده باشه،اون کت و شلوار مشکی رو تنم کردم.

مادرم با هزار زور و اجبار دکمه‌های پیراهنم رو تا بالا بست و یه کروات دور گردنم انداخت.
راستش اون لحظه احساس یه سگی که قلاده به گردنش بسته باشن رو داشتم.
اون کروات لعنتی داشت خفم میکرد.
که ای کاش واقعا خفم میکرد...

guilty pleasure [Liam Payne]Where stories live. Discover now