~قسمت سی و دو~

161 20 8
                                    

چشمام رو واسش گرد کردم که توجهش جلب بشه.
دستم رو پشت سرش گذاشتم و مجبورش کردم که بهم نگاه کنه.

تو چشمای مشکیش زل زدم و پرسیدم:«هووووی...جوابمو ندادی!سوال کردم قهوه میخوری یا نه؟»
اِما لبهاش رو جمع کرد و ابروهاش توی هم فرو رفت.

اِما:«نه...اینجوری دیگه نمیتونم بخوابم.»
صورتش یه جوری بود که انگار از تصور قهوه و تأثیراتش حالش داره به هم میخوره.

پوزخندی زدم و گفتم:«ولی قهوه باعث میشه که الکل زودتر از بدنت خارج بشه.»
با تمسخر خندید و باعث شد لبخند از روی صورتم پاک بشه.
دیتش رو توی موهام تکون داد و بهمشون ریخت.

اِما:«تو یه چیزی نداری که دردم رو کم کنه؟از دردها و اتفاقات توی قلبم خیلی بیشتر از تأثیرات الکل اذیت میشم.»
موهای به هم ربختش رو آشفته تر کرد و باز به سمت اتاق برگشت.

هرچقدر هم که وضعیت اِما خنده‌دار باشه،تمام قلبم به خاطر حس واقعیش درد میگیره.
میتونم زخم رو علاوه بر بدنش،روی قلبش هم ببینم.
روح شکنندش شکسته و به سختی میشه درمانش کرد.

دنبالش راه افتادم و توی اتاق سرک کشیدم.
سعی کردم حرفهای نیشدارش رو نادیده بگیرم.
اما یه چیزی توی قلبم داشت بی‌تابی میکرد و میخواست که اِما رو نجات بده.

لیام:«تو که میخواستی باز بخوابی،آخه چرا بلند شدی؟»
درحالی که چشماش بسته بود،لبخند زد و خودش رو روی تخت انداخت و زیر پتو،خود رو پنهان کرد.
جوابی نداد اما میدونم که خودش هم دلیل کارش رو نمیدونه!

لیام:«صومعه رو چیکار میکنی؟»
با بی‌حالی و حالتی نیمه خواب جواب داد:«چیکارش باید بکنم؟»
.
لیام:«چیزی نمیشه اگه نری؟»
.
اِما:«اگه برم چی درست میشه؟هیچی!درست که نمیشه هیچ،رسما داغون میشه.تیکه تیکم میکنن میندازنم جلوی سگها...اونوقت سگ‌ها هم مست میشن!»

guilty pleasure [Liam Payne]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora