~Toffifee~

3.7K 580 210
                                    

یک دو سه. صدا میرسه؟

صدای قدمای نامنظمش توی مغازه‌ی شلوغ گم میشه. بدن کوچیکشو جمع می‌کنه و به عادت همیشه، دستاشو توی هودی زرشکی‌ش میبره. لباشو به هم میماله تا مطمئن شه که هنوز تمام برق لبشو قورت نداده. چشم می‌چرخونه و وقتی یه نفرو میبینه که سرش خلوته جلو میره.

یه دختر چشم بادومیه که پوست رنگ‌پریده‌ای داره و لبای کوچیکش به سمت بالا خم شدن. انگار داره بهش لبخند میزنه. یه چال کوچیک روی گونه‌ی دختر افتاده.

« هی. میتونم کمکت کنم؟ »

صدای دختر ظریفه. لویی دستشو مشت‌تر می‌کنه و چشماشو می‌چرخونه روی چشمای دختر. حس ترسش از بین میره ولی هنوزم از جمعیت وحشتناک توی مغازه میترسه. منظورش از جمعیت وحشتناک، حضور بیشتر از پنج نفر توی شعاع پنج متریشه.

« آبنبات دارین؟ مارکش فرق نمیکنه. »

گوشی دختر زنگ میخوره. قلبش میلرزه و نفسش برای یه لحظه قطع میشه. معذرت میخواد و از لویی دور میشه. روی پله‌های اضطراری میشینه و تلفنو برمیداره. میدونه الانه که داد زدنش شروع بشه پس گوشی رو فاصله میده از گوشش و تماسو وصل میکنه.

لویی چشماشو دنبال یه فروشنده میچرخونه و خوب نگاه که میکنه، یه پسر روی صندلی خوابش برده. دستشو چند بار توی هوا تکون میده و تلاش میکنه از خودش صدا در بیاره که پسر بیدار شه. پوف غلیظی میکشه و دوباره توی کیفش دنبال یه خوراکی کوچیک میگرده که بتونه قند خونشو به حدی برسونه که انقدر نلرزه.

هیچی پیدا نمیکنه. برای آخرین بار روی نوک پاهاش می‌ایسته و دستشو چند بار روی پیشخوان‌ چوبی میکوبونه. پسر از خواب میپره و چند ثانیه طول می‌کشه تا بفهمه چه خبره.

دستشو به موهاش می‌کشه و با صدای گرفته‌ش به حرف میاد.

« من نخوابیده بودما. یه ذره، شغل خسته‌کننده‌ایه. یعنی... هیچی. چی میخوای؟ »

لویی که حالا لرزش به شونه‌ش رسیده‌بود تکیه به پیشخوان میده و دماغشو بالا می‌کشه تا بغضش که از ناتوانی بود عقب بره.

« یه آبنبات فقط. هندونه‌ای باشه. »

پسر از روی میز چند تا آبنبات هندونه‌ای میاره و جلوی لویی میذاره. لویی میخواد بپرسه که پسر خودش شروع به توضیح دادن می‌کنه.

« اینا شکرش کمتره. اینا رژیمیه. اینا آدامس داره و اینا به دندون آسیب نمیزنه. کدومش؟ »

لویی شونه بالا میندازه و بعد از چند ثانیه فکر کردن صورتشو روی پیشخوان میذاره. از توی صداش بیچارگیش مشخصه.

« من اهمیت نمیدم چه کوفتیه. فقط یه چیزی بده که قند خونم دوباره برگرده سر جاش. »

پسر میخنده و از توی جیب شلوار مشکیش، یه تافی درمیاره. دستشو دراز میکنه سمت لویی و وقتی‌ میبینه اون سرشو بالا نمیاره، با خنده موهاشو به هم میریزه.

« اینو بخور که باید توی صف صندوق بایستی. »

لویی سرشو بلند میکنه و اول تافی رو از دست پسر میگیره. بازش میکنه و وقتی از جای تافی توی دهنش و گوشه‌ی لپش مطمئن شد، به پسر نگاه می‌کنه.

« چقدر میشه؟ »

هری سرشو برمیگردونه سمت لویی و با تعجب نگاه می‌کنه به لویی‌که داره پوست شکلاتو توی هوا تکون میده.

« همینجوری دادمش بهت. اگه میخوای آبنبات بخر. اگه نه هم برو خونه‌ت. »

لویی با پوست شکلات یه قایق درست میکنه. تمام مدت، هری به دستای ظریف لویی نگاه می‌کنه که تند تا می‌کنن. لویی با یه لبخند از توی جیب هودیش خودکار درمیاره و اهمیت نمیده که حتی خودکار توی دستش میلرزه. روش یه چیزی مینویسه و میدتش به هری.

« جون بوبِر رو نجات دادی. »

هری می‌خنده و نگاه به لویی می‌کنه که سرشو پایین انداخته و هنوز خودشو به دو طرف تاب میده. لویی سرشو بلند میکنه و هری براش دست تکون میده. عقب عقب میره تا میخوره محکم به ستون. هری می‌خنده و لویی سرخ از درد باسنش تقریبا میدوئه سمت در خروج‌.

****

این چپتر اوله و خب شاید یه کم چرته و مزخرفه یا هر چی. صبر کنین و امیدوارم خوب باشه از نظرتون.

کوچک‌ترین نقداتونو بگین. میشنوم و رفعش می‌کنم.

بووس بهتون 💖

Lollipop [L.S]Where stories live. Discover now