روز کریسمس
لویی با غرغر ستارهی بزرگو وصل میکنه به سر کاج و نگاه چپی به بچهی کوچیکی که زیر پرخت نشسته میکنه.
« هی جوجه. برو در اتاق مامان باباتو بزن بگو بیان بیرون پول منو بدن. امروز تولد فاکیمه و من دارم از صبح برای شماهای کلهکدو تزئین کریسمس میکنم. پاشو. »
بچه عروسک توی دستشو بیشتر میبره توی دهنش و میخنده. لویی حرصی از نردبون میاد پایین و دستاشو میزنه به کمرش. به ریسههای جوراب و شکلاتی که از شومینه و در و دیوار آویزونن نگاه میکنه و بیشتر حرص میخوره.
« اون لندن بچ که امروز رفت سر قرار، ننه بابای توئم که فکر کنم دارن برات یه داداش میارن. فقط منم که اینجا تنهام مثل این که. »
« آقای تاملینسون؟ »
« بـ بله؟ »
زن دستی میکشه به لباس سرخابیش تا مرتبش کنه و لباشو به هم میماله تا رژ لبشو درست پخش کنه روشون. از توی کیف دستش یه دسته اسکناس میاره و میده به لویی.
« مرسی بابت تزئینات. خیلی خوب شده. اگر بازم کار داشتیم باهاتون تماس میگیریم. »
لویی لبخندی میزنه و پولو تا میکنه و میذاره توی کیف پول بنفشش. لپ پسر بچه رو میکشه و وسایلشو جمع میکنه. تا نیم ساعت بعد، روی صندلی اتوبوس طوری نشسته که همه میفهمن روز سختی رو داشته. تمام زورشو میزنه که نخوابه تا ایستگاه درست پیاده شه و بره خونه. گوشیشو درمیاره و به لندن تکست میده.
« این قهوهای ترین تولد زندگیم بود. »
« هاها رفیق. من همین الان بوسیدمش. »
« فاک بهت لندن. فاک. »
« رفیـــق! نوبت توئم میشه. »
لویی ادایی درمیاره و گوشی رو توی کوله پشتی گل گلیش میندازه. بند آل استارشو میبنده و به محض ترمز کردن اتوبوس از جاش بلند میشه و قبل از پیاده شدن داد میزنه.
« کریسمس همه مبارک! »
کاپشنشو محکم میچسبه و توی پیاده رو از مسیرای برفروبی شده میره. مردم کمی توی خیابونن و اونایی که هستن درست مثل اون از کارشون دارن برمیگردن خونه تا کل شب رو توی بغل گرم زنشون و خونوادهشون بیدار بمونن.
گوشی لویی میلرزه و هوا اونقدری سرد هست که لویی بیخیال در آوردن گوشی از توی کیفش شه. سر راهش یه قهوهی داغ میخره و محکم انگشتاشو بهش فشار میده تا گرم شه. بخار قهوه توی فضای سرد خیابون معلومه و لویی با لذت مایع شیرین و خوشبوی توی لیوانو مینوشه.
روی پلهی دوم از سه تا پلهی خونه، پاهاشو میکوبه به زمین تا برف چسبیده بهشونو بریزه پایین. لیوان کاغذی خالی قهوه رو به سینهش فشار میده و دستای مشت شدهشو میکوبه به در.