~Amul~

1.7K 364 413
                                    

« صبحانه داریم بچه‌ها. صبحانه! »

لویی چشماشو باز می‌کنه و می‌بینه هری هنوز همون‌جوری خوابیده. یه جیغ خفه می‌زنه و یواش پاهاشو از پشت هری برمیداره. می‌شینه کف زمین و چند ثانیه صبر می‌کنه تا نفسش بیاد بالا از درد. سرشو جلو می‌بره و به مژه‌های هری نگاه می‌کنه. دلش می‌خواد حتی یه دسته از مژه‌های هری رو هم نگه داره و هر موقع گشنه‌ش شد لیسشون بزنه.

« پسره؟ صبح شده! پسر دراز. صبحه. اسب دریایی. اوه. »

به چشمای باز هری که توی فاصله‌ی ده سانتیشه نگاه می‌کنه و ترسیده عقب می‌ره. هری با گیجی به اطرافش نگاه می‌کنه و تازه یادش میاد دیشبو. اون اینجا خوابید؟ توی اتاق لویی؟

« صبحانه آماده‌س. پاشو. اونجا دست و صورتتو بشور و اون حوله‌ی صورتی رو بگیر برای خشک کردن دست و صورتت. من میرم بیرون. »

لندن با سر و صدا از اتاقش بیرون میاد و داد می‌زنه.

« اون تیکه‌ی پنکیک فاکی خامه‌ای برای منه گرمز. برای من. »

لویی با شنیدن صدا از جاش سریع بلند می‌شه و بی‌توجه به درد کمرش، شبیه پنگوئنا راه میره تا برسه زودتر به آشپزخونه.

« گرمز. دیشب من نوه‌ی بهتری برات نبودم؟ برای منه. من دیروز از یک متر و نیم ارتفاع زمین خوردم با کون. مال منه. »

گرمز پاهاشو تاب میده و تیکه‌ی آخر پنکیک خامه‌ای رو میذاره توی دهنش. لویی و لندن بهت زده نگاهی به گرمز می‌کنن. گرمز می‌خنده و شونه بالا میندازه و پیش دستیشو میذاره روی آیلند. لویی پاهاشو به زمین می‌کوبه و داد می‌زنه.

« من صبحانه نمی‌خورم حالا که این طوره. من شبا به این امید نمی‌میرم که صبحانه پنکیک بخورم. »

لندن پوفی می‌کشه و چشماشو می‌چرخونه. دمپاییای عروسکی لویی رو می‌پوشه و در یخچالو باز می‌کنه. برای خودش یه لیوان شیر میریزه و از توی کابینت کوکی شکلاتی درمیاره. لویی دستشو میزنه به کمرش و با طلبکاری به گرمز و لندن نگاه می‌کنه.

« شما اندازه‌ی شت اهمیت نمیدین که من چی میخوام و چی دوست دارم و نمی‌فهمین منو. آدمای خیلی خودخواه و متکبر و بچه و لوسی هستین که حقوق انسانی رو نقض می‌کنین. اگر من صبحانه نخورم، این چیزا درست نمی‌شه ولی لااقل از لحاظ سیاسی ابراز وجود کردم. الانم میرم اتاقم و حتی برای ناهار صدام نکنین. هیچوقت. از الان هیچوقتتون شروع می‌شه. »

با قدمای محکم میره سمت اتاق و لندن پوف بلندی می‌کشه و دستاشو میاره بالا و توی هوا الکی تکونشون میده.

« شما خیلی بچه و لوس و متکبر هستین. هیچوقتتون از الان شروع میشه. »

گرمز نگاهی به لندن می‌کنه و می‌خنده. از جاش بلند میشه و از توی یخچال برای خودش یه لیوان شیر میریزه و دوباره برمیگرده کنار لندن.

Lollipop [L.S]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt